نگاهی به شعر « 007»


تعلیق بی‌باوری


تعلیق بی‌باوری

اواسط دهه‌ی 1970، فریدون م. اسفندیاری، نویسنده، آینده‌پژوه و نظریه‌پرداز ترابشریت، نامش را به FM-2030 تغییر داد. او معتقد بود نام‌ها ریشه در ذهنیت جمعی افراد دارند و فقط بار گذشته، جنسیت، ملیت و سنت را بر دوش می‌کشند. پس بنابر دلایلی، نام خودش را به یک کُد تغییر داد. کاری که FM-2030 نیم قرن پیش انجام داد شاید امروز چندان باعث حیرت ما نشود. مایی که تقریباً همه‌ی امور روزمره‌مان کدگذاری شده است و روند زندگی‌ و ارتباط‌هامان با این کدهای دستوری، اعداد و ایموجی‌ها تعریف می‌شوند.

و هر عددی ویروسی‌ست

نصرت رحمانی در شعر 007 به شاعر متفاوتی تبدیل شده است. او در این شعر سعی‌ کرده ایده‌ی فرمی جالب و نویی را اجرا کند. نگاه تیزبین نصرت همیشه لایه‌های عمیقی از جامعه را در برمی‌گیرد؛ رویکرد او نسبت به جامعه، رویکردی کلان‌جهانی است. دغدغه‌هایش تمام بشریت را دربرمی‌گیرد. انگار به انسان نهیب می‌زند و خبر از ماشینیزه شدن و استحاله‌ی بشر به کُد و اعداد می‌دهد.

نگاهی بیندازیم به بند‌به‌بندِ این شعرِ 7-بند.

شعر با یک (و تنها) کنشِ راوی آغاز می‌شود:

نوشتم: 5/گفتم: شعری برای تو

«تو»یی که دیده نمی‌شود و تا انتهای شعر هم غایب می‌ماند. «تو»یی که زیر بار راوی و تک‌ـ‌کلان‌ـ‌گویی‌های مدام او محو می‌شود. و بعد:

لبخند مُرد/اندوه خیمه بست.

تصور کنید راوی و معشوقه‌اش رو‌به‌روی هم در یک کافه نشسته‌اند، راوی (که احتمالاً شاعر هم هست) ناگهان تصمیم می‌گیرد روی کاغذ چیزی بنویسد برای معشوقش؛ اما به‌جای نوشتن یک شعر عاشقانه، فقط می‌نویسد: 5. و می‌توان حدس زد که این لبخند طرف مقابل است که می‌میرد و اندوهی که خیمه می‌بندد. (فعل مرکب محبوب نصرت)

راوی در بند دوم می‌کوشد تا عمل ساختارشکنانه‌اش را توضیح دهد، ولی به‌نظر می‌رسد «تو» نزد او تنها در نقش یک ابزار بوده است برای برون‌ریزی و جلب توجه نسبت به خود و آنچه در ذهن و روان راوی می‌گذشته است:

بی‌باورم! عزیز!/ هر عددی شعری‌ست.

این دو سطر 5 بار در شعر تکرار می‌شوند. و درست در سطر بعد، راوی به یک عدد مشخص می‌پردازد. نکته‌ی جالب و کنجکاوی‌برانگیز شعر همین دو سطر است؛ که متضمن کارکردی متناقض‌نماست. راوی با خطاب عاطفی «عزیز» (و نه «عزیزم») به «بی‌باوری» خودش اشاره کرده و بعد بلافاصله، طوری که گویی بی‌باوری‌اش را به حالت تعلیق درآورده، یک گزاره‌ی خبری و یک حکم صادر می‌کند. انگار از یک بی‌باوریِ کلی و بدون آدرس، بی‌درنگ به باوری تازه می‌رسد. به بیان دیگر، از یک مفهوم ذهنی (بی‌باوری) به شباهت عینی میان شکل ظاهری عدد و قلب می‌رسد:

و 5 شعر عددهاست، شکل قلب/55 بیتی ز تک غزل عاشقانه‌ایست

شباهت میان شکل ظاهری عدد 5 با قلب و بعد تشابه 55 با فرمِ غزل، تنها به همین عدد ختم می‌شود. در باقی عددهایی که در شعر آمده‌اند، کارکردی متفاوت دیده می‌شود.

در ادامه‌ی همین بند، باز هم با یک راویِ تخریب‌گر مواجه می‌شویم که بلافاصله انگار حرف خودش را نقض می‌کند:

نفرین به عشق، فسون جاودانه‌ایست.

راوی در ادامه‌ی برون‌ریزی‌اش، به‌عنوان یک مکانیسم دفاعی روانی و کنترل خود، دست به تخریب‌گری می‌زند. در حقیقت نه تکلیف مخاطبِ خاص («تو») با او مشخص است و نه تکلیف مخاطب عام (خواننده). یعنی تا همین جای شعر، با یک راویِ عجیب مواجهیم که پر از تناقض و پرش‌های ذهنی-روانی است.

در بند سوم، با تکرار همان ترجیع‌بندِ بی‌باوری+باورِ تازه، از تکرار عدد 5 به یک مفهوم دیگر می‌پردازد:

و 5555 آه.../سرخ و سپید؟/زرد و سیاه؟/هرگز سرود اتحاد ملل نیست/ نفرین به احتمال محالی‌ست.

احتمالاً اشاره‌ی راوی به چیزی شبیه به حلقه‌های المپیک است. گرچه در آن صورت با توجه به حلقه‌های پنج‌گانه، باید به عدد 55555 می‌رسید؛ اما می‌شود تصور کرد منظور راوی از «سرود اتحاد ملل»، همین المپیک باشد. که احتمال چنین اتحادی را محال می‌داند. گرچه، با فرض اینکه منظور راوی همان المپیک باشد، بدبینی و بی‌باوری‌اش نسبت به چنین رویدادی کمی عجیب به نظر می‌رسد.

در بند چهارم، دو عدد متفاوت، یا به بیان درست‌تر دو «کُد» وارد شعر می‌شوند:

حتی 007/مقدس‌ترین ترانه‌ی این نسل مبتذل/یا 08/ عنوان انتظار!

شخصاً فکر می‌کنم این بند، موفق‌ترین قسمت شعر است. و ای کاش شاعر همین دو کُد را کانون اصلی شعر قرار می‌داد. بازیِ آغازین شعر با عدد «5»، فرم ظاهری آن و شباهتش با قلب–که چندان هم ایده‌ی بکر و خلاقانه‌ای محسوب نمی‌شود– در ادامه کارکرد خود را از دست می‌دهد. ولی با ورود بند چهارم، گویی شعر جان تازه‌ای می‌گیرد. اشاره به جیمز باند و کُد معروف او و بعد گوشه و کنایه‌ای که به «این نسل مبتذل» زده می‌شود بسیار جالب است. این‌جاست که باید گفت: کجایی شاعر، که ترانه‌های مقدسِ «این» نسل مبتذل را ببینی؟

اشاره به 007 و کُد 08، یا همان 118 امروزی، مُهرِ مدرنیت و معاصر بودن به شعر می‌زنند. راوی، 007 و بیننده‌های فیلم (یا احتمالاً خواننده‌های مجموعه رمان‌های ای‌یِن فلمینگ) را مبتذل می‌داند. اینجاست که راوی به یک منتقد اجتماعی تبدیل می‌شود. (جالب اینجاست که نخستین رمان جیمز باند، کازینو رویال، در سال ۱۹۵۲ منتشر شده است یعنی حوالی سال ۱۳۳۲) هرچند این نقد را صرفاً در یک سطر بیان می‌کند و توضیح بیشتری به مخاطب نمی‌دهد. این سؤال در ذهن مخاطب شکل می‌گیرد که نقد راوی به جیمز باند از چه زاویه‌ای‌ست؟ آیا او به ماهیت قهرمان‌سازی از شخصیت یک جاسوس انگلیسی و تبدیل شدن‌ جیمز باند به کالت مقدس نسلی که خودش زخم‌خورده و قربانی همین جاسوس‌بازی‌هاست، کنایه می‌زند؟ اگر چنین است و با توجه به عنوان شعر هم همین طور به‌نظر می‌رسد، پس چرا این‌قدر سریع و مختصر از روی این مضمون مهم و اساسی عبور می‌کند؟ و بعد به کُد 08 می‌رسد که هیچ قرابتی با کُد قبلی ندارد. البته پرداخت 08 و تعبیر آن به «عنوان انتظار» شاید شاعرانه‌ترین قسمت شعر است. به‌عبارت دیگر، تنها همین جاست که «هر عددی شعری» می‌شود.

در بند پنجم، عدد 13 وارد می‌شود. نخستین تفسیری که از این عدد به ذهن مخاطب می‌رسد نحس بودن آن است. راوی هم همین تعبیر را از سیزده دارد:

و 13/تک شعر شعرهای عددهاست/منفور و نحس، نحس/چون سرنوشت من.

پیش‌تر گفته بود که 5 شعر عددهاست؛ چون شکل قلب است. حالا 13 را تک‌شعر شعرهای عددها می‌نامد؛ چون شکل سرنوشت راوی‌ست، منفور و نحس. این‌جا هم درست مثل قضاوت‌های پیشین‌اش خیلی متوجه منطق راوی نمی‌شویم:

نفرین به عشق فسون جاودانه‌ایست/ نفرین به احتمال محالی‌ست/ مقدس‌ترین ترانه‌ی این نسل مبتذل/ منفور و نحس، چون سرنوشت من.

در بند ششم، شعر عددها با یک نتیجه‌گیری بسته می‌شود:

بی‌باورم عزیز/ هر عددی شعری‌ست/ از (0) تا به بی.../

و در‌نهایت بند هفتم که یک بازگشت به آغاز شعر دارد. و فضاسازی جالبی را ایجاد می‌کند:

اندوه مرد/وسواس خیمه بست

در آغاز شعر، لبخند مرد و اندوه خیمه بست؛ و در پایان اندوه می‌میرد و وسواس خیمه می‌بندد. از لحاظ فرمی، یک چرخه‌ی بی‌پایان ایجاد می‌شود که تا حدی با مضمون شعر همسان است. اما چرا وسواس؟ به‌نظر می‌رسد با پایان شعر، راوی هم‌چنان درگیر همان درگیری ذهنی-روانی خود باقی می‌ماند. انگار سرتاسر شعر یک دیالوگ ذهنی بوده که در مغز راوی شکل گرفته است. و این وسواس ذهنی ناشی از همان «بی‌باوری»ست.

شعر 007 یک ایده‌ی خام است که در اجرا چندان موفق عمل نمی‌کند. شعر در منطقش دچار ضعف ساختاری است. شاعر رویکرد و استراتژی مشخصی ندارد. از نشانه‌ی شمایلی عدد 5 و مشابهتش به قلب، به یک گفتمان نقد سیاسی-اجتماعی نیم‌بند می‌رسد، بعد 13 را در همان نقش کهن و خرافی‌اش استفاده می‌کند. ذهن راوی به‌شدت از هم گسیخته است. و آنچه در ذهن مخاطب بی‌پاسخ می‌ماند این است که: راوی نسبت به چه چیزی «بی‌باور» بوده است؟

 

نیما جم
1402/12/14