قَد شَغَفَها حُبّاً ( یوسف/30)
این مزد پاکدامنیات باشد
ای شرم روزهای مربّع شکل
فریاد کن که زنده بماند عشق
با آن صدایِ خشکِ مقطّع شکل
این روزها که نفس قحط است
این روزها که خانهیمان سرد است
فریاد که که بداند عشق
دنیا سرِ سکوت چه آورده است
دنیا سر سکوت... که آوار است
دنیا سر سکوت... خرابات است
تو گریه میکنی و همین گریه
سرچشمه ی هزاااااار مکافات است
دنیا تو را به چیز نمیگیرد
دنیا تو را به چیز خودش وقتی
باید که غوطهور بشوی -سرخوش -
در منتهای خوبی و خوشبختی
اما کدام غوطهوری؟ -سرخوش -؟
اما کجاست خانهی خوشبختی؟
تنهاییات میان مربّع ها
حالا تویی و اینهمه سرسختی
حالا تویی و اینهمه تنهایی
حالا تویی و ذهن پریشانت
بغضی کمین گرفته گریبانت
گرد گمان نشسته به دامانت
حالا مرا به حال خودم بگذار
دنیا مرا به حال خودم بگذارد
تنها مرا به حال خودم بگذار
اینجا مرا به حال خودم بگذار
دنیا! مرا به حال خودم بگذار
دنیای پوچ مسخرهی خالی
دنیای پول و پوشیه و پوشک
دنیای پشم اینهمه پوشالی
اینجا منم که بین مربّعها
پرهیزِ سرخ میکنم از عشقت
اینجا منم که ثانیه هایم را
لبریزِ سرخ میکنم از عشقت
پرهیزِ سرخ میکنم از عشقت
از عشق و هرچه خوب و گرم و قشنگ است
انکار میکنم که دلم خون است
انکار میکنم که دلم تنگ است.