دانه بودم
در زهدان نمور
میروئیدم مدام
اکنون
قطعه قطعه
بندم از بند
به دندان اره
بریده بریده
صندلی شدهام
به یمن میخ
صلیبی آغوش گشوده
در تابوت آسمان
تابوتی در زهدان خاک
که نمیرویاند دیگر درختی
و عفونت لاشه را
در دهان موریانه
پذیرفتهام.
آروارهی گورکن
حرکت بیمجال کرمها
پوسیده شدن را
پذیرفتهام.
نخواهم رویید دیگر
شاید زغالی شدم
شاید دری
یا کاسهی سازی
در دست رامشگری
دیگر گیسوی سبزم نخواهد رُست
دیگر گیسوی زردم نخواهد ریخت
من مصنوع شدهام
و خواهم پوسید
و خواهم شکست
نخواهم رویید زین پس
چون تن مردهای که به آغوش کشیدهام
دست باز در آسمان
دست بسته در زهدان خاک
من خواهم پوسید
و فراموش خواهم شد
چرا که فصلها در من کشته شدند
چرا که آفتاب و آب در من کشته شدند
چرا که رویش و شوق در من کشته شدند
چرا که کشته شدهام.