ای عقل بر سر سفر از سر
گردن چرا فراخته بودی؟
آخر چرا چنین جگرآور
بر جهل و جبر تاخته بودی؟
ای عقل رفتگار ندانم
تا کی مقیم جمجمهی من
یادآر از آن زمان که به حدت
مانند تیغ آخته بودی
از دست رفتن تو مبارک
ای عقلِ در سفر که زمانی
یخسار ذهن منجمدان را
آگاهی گداخته بودی
ای آشناشناس شناسا
معلوم و آشنای من اما
نزدیک این جماعت کانا
مجهول و ناشناخته بودی
بیاعتنا به کنمکن شیخ
بیاعتنا به کنمکن شاه
چون من که بی تو خانهخرابم
آزاد و پاکباخته بودی
یادت بهخیر باد که چون دل
پاک و زلال بودی و گاهی
گرم صفیر سار و زمانی
نرم نفیر فاخته بودی
ای عقل بر سر سفر از سر
یادت به خیر باد که با من
همکاسه بودی و چو حریفان
از دین دکان نساخته بودی