۱- به زبانِ شعر فکر میکنم و با شمشیرِ بُرّانِ واقعیت زندگی! شمشیر، زبان از کام بیرون میکشد و شعر در هیاهوی زندگی گم میشود؛ واقعیت همین است. به دیوارها نگاه می کنم که شعارهای دیروزی رنگِ رخ باخته و به خطوط نامفهومی بدل شده اند که از میانشان یک سطر آزادی، یک جمله حالِ خوش و یک کلمه امید پیدا نیست. حالا تو انگار کن که شعر چرا باید حالش خوش باشد و اصلاً «باشد» در این زمانه ی عسرت.
۲- به شعر فکر میکنم که از سریر فرمانروایی، پله پله پایین کشیده شد و امروز، اگر زمزمه ی «سازی» گاهی یا لانگشات «دوربینی» راهی برایش باز نکند که گوشه و کنارِ هنر بپلکد و دست آخر منّت وار نگویند «شاعر آواز» یا «سینمای شاعرانه!» ردی و یادی از نشانش نیست. اصلاً انگار نه انگار که این حکمتِ دیرین، قرنها جاپا سفت کرده بر زمینِ هنر و قرنها یگانه عصای معجزه ی حکیمانِ دوران بوده است! انگار شعر حالا فقط مدادشمعی کوچکی است که میتواند در دست کودکی صفحه ای را رنگ بزند تا پدر و مادرش بچسبانند روی در یخچال! زهی انجام کار! این هم آخر و عاقبت شعر و بلندپروازیِ خیال.
۳- این خطوط قرار بوده و هست از امید بنویسد، میخواهد کورسوی روشنِ دلِ امیدواران باشد که شعر را سالها سینه به سینه چونان گوهری دیریافته و تابناک حمل کرده اند و امروز به این منزل و فردا به آیندگان تحویل خواهند داد. اما با غرور لهیده ی شعر چه باید کرد وقتی سروده میشود و خوانده نه! وقتی هر گوشه ی این خاک را شخم بزنی خوشه شعری زربفت از دلش بیرون میزند که پوسیده و رو به انهدام است.
۴- سالهاست از خود میپرسم در دنیای امروز، شعر هنوز «هنر» محسوب میشود؟ مخاطب دارد؟ یا هر آنچه داشته را رو کرده و حالا فقط عجز، از سِحر معجزه اش باقی مانده برای پیغامبرانی تکیده که تنها داراییشان انگشتانی است که روی صفحه ی کیبورد بالا و پایین میپرد و هی مینویسد: پرواز پرواز پرواز.
۵- ماییم و پرندگانی شهید، پرندگانی مُرده، پرندگانی محصور، پرندگانی تبعیدی، پرندگانی از یاد رفته، با این همه پروازِ نیمه کاره چه کنیم؟ کرکره ی نیمه بازمان را بدهیم پایین و خلاص! یا بمانیم و بسراییم و خاری باشیم «به تنگ چشمی نامردم زوال پرست». من که به شعر فکر میکنم و با خودم زمزمه میکنم: «شاعران ایران متحد شوید!» هر چهارگوشه ی ایران را وجب می کنم و میبینم هر هفت روزِ هفته جماعتی گرد هم می آیند و با شعر، رطلِ گران میزنند و وفا میکنند و ملامت میکشند و دل خوشند به شعر، و مگر «امید» جز این است؟ می اندیشم همین من و شما و شمایانی که شعر میخوانید کافیست مثل سرخپوستها نمدی بر هیمه ی شعرمان بیندازیم و با دود علامت دهیم که اینجا هم چراغی روشن است! آبادی به آبادی، شهر به شهر، چراغ به چراغ روشن میشود و شبِ شعر ایرانمان چراغانی چراغانی! انگار کن که خورشید.
۶- ده سال از اولین روزی که هر هفته (صدهفته ی متوالی) در ستون «وزن دنیا»ی روزنامه ای، نوشتم «اگر فرصت کردید شعر هم بخوانید» گذشته است و تمام این سالها با خود، این خیال را می پروراندم که آن تک صفحه، قد کشیده و برای خودش کتابی شده از شعر! از خیالِ خیال بافانی که یگانه دارایی شان شعر است. می بینید؟ چه سقف کوتاهی دارد آرزو! حالا دارم برای شما همان خیال را مینویسم. کتابی که دست شماست خیال من و ماست، آکنده از خیالِ خیالبافانی که دنیایشان شعر است. پرنده اند، چه بال بگیرند و چه نه، پرواز یگانه واقعیت و رؤیایشان است.
۷- دارم از خیالاتم برایتان می نویسم. اینکه در این هجومِ بی همه چیزی که آگاهی مان را بلعیده، رؤیایمان را بلعیده و حتی تفاله ی رؤیایمان را بلعیده و چون سیاهچاله ای هرآنچه سخت و استوارست را بلعیده و من و ما را بلعیده، هنوز «شعر» نفس میکشد. دل به دل هجوم ندهیم. نگذاریم قامت رؤیایمان از این بیشتر شکسته شود، به کُنده ی پیر و تبرخورده ی شعر فارسی از ورای مرزهای تصوراتمان نگاه کنیم. جوانه ها را تا درخت شدن سالها راه است، قبول! امیدوارانه ببینیم! جوانه اند بر کنده ی پیر، سبزند و نویدبخش و مگر «امید» جز این است.
۸- «وزن دنیا» کجای شعر ایستاده است؟ وزن دنیا ماهنامه ای لبریز از شعر و خانه ی شعر است. وزن دنیا میخواهد کنار بُرنای پیر شعر بنشیند و از هجمه ی «دلتان خوش است! چه کسی شعر میخواند» نترسد و زیر نام مستقل و بلند شعر فارسی، مجله ای مستقل باشد که دستش روی زانوی خودش است و امیدش، خیالِ شاعران ایران.
۹- کاش روزگار بهتری بود، نه اینکه قیمتِ سر به فلک کشیده ی کاغذ دلمان را نلرزاند و سبد خالی از روزیِ مردم نهیبمان نزند که چه وقتِ شعر! نه! اما اگر روزگار بهتری بود و هم این دو، روبه راه بر چرخ مراد! اندکک دلگرمی هم میتوانست به ما بدهد و حالا که نیست و ما که با خیالمان هم وزن دنیا شده ایم، راهی جز برافراشتن پرچم شعر در زمینی که بر آن ایستاده ایم نداریم. دلگرم حمایت مردمیم. میخواهیم «رسانه ی شعر ایران» باشیم. کیسه ای هم برای شعر ندوخته ایم. همین که شعر، این بزرگترین دستاورد هنر ایرانیان، سربلند باشد برایمان کافیست. ما فقط فرصتی هستیم کوتاه در بلندای تاریخِ ادبیاتِ ایران تا هنر دیرین کشورمان را «صدا» باشیم، شما کنار ما باشید این صدا خوشتر. به صدای شما خوش میخوانیم، رودکی میشویم، فردوسی میخوانیم، سعدی میشویم، خیام میخوانیم، نیما میشویم، شاملو میخوانیم، فروغ میشویم، سپانلو میخوانیم، شعر میشویم، شعر میخوانیم...
اگر فرصت کردیم #شعر بخوانیم
پوریا سوری