من از نهایت شب حرف میزنم
بهشتِ من جنگلِ شوکرانهاست
و شهادتِ مرا پایانی نیست.
احمد شاملو
با اینکه به نظر میرسد طی چند سال اخیر، خاصه از فکر و قلم نسل جوانتر، تکوتوک ایدههای جدی و درخشانی در نقد و نظریهپردازی و صورتبندی شعر نوین ایران ارائه شده است و گاه حرفها و تحلیلهای تروتازهای میتوان شنید، اما نقد و ناقد شعر، انگار از عزلتنشینان این روزگارند. شاید در هیچ برههای از این قرن، شعر و نقد شعر تا این حد نسبت به هم بیتفاوت و بیاعتنا نبودهاند. از سخنان مکرر و کسالتآوری که از محاق و افول شعر و بهتبع آن عوض شدن روزگار و نسبت ناقد و جامعه و مؤلف که بگذریم، نقد شعر همان مخاطب سنتی ریویوخوان دو دههی پیشینش را هم ندارد. لابد در واکنش به همین وضعیت است که در واپسین روزهای قرن جاری بر آن شدیم تا تاریخ نقد شعر معاصر را مرور کنیم. حالا که محفل خودمانی است و لابد همگی بهنوعی اهل شعریم که بندهی نگارنده دارم این سطرها را مینویسم و شما خوانندهی عزیز دارید میخوانیدشان، بگذارید چیزهایی که به نظرم میرسد بازگو یا بهنوعی افشا و اعتراف کنم. ماجرا این است که نقد و ناقد جدی امروز انگار کمتر به شعری که در همین دوره در حال تولید است التفاتی دارد، در عوض عاشق تفحص در گذشته و بازخوانی نقادانهی شعر گذشته و آرای پیشینیان است. نه اینکه چنین روندی را در گذشته تجربه نکرده باشیم. اما اغلب در تجربههای پیشین، شاعر/منتقد این رویکرد را در پیش میگرفت که نوعی از شعر که پیش از خودش بوده را منقضی کند و کنار بزند و شعر خودش را پیش بکشد و ضمن تأکید بر حقانیتش آن را معرفی و تبلیغ کند. ناقد این روزگار اما انگار یا داعیهی حقانیت ندارد یا اگر دارد عجالتاً آن را معلق و معوق کرده است؛ نمیخواهد تکلیف چیزی را معلوم کند و طومارش را بپیچد و پس از ابطالش باد به بوق حقانیت خود بدمد. معنیاش چه میتواند باشد؟ احتمالاً اینکه پروژهی نقد امروز صورتبندی و بازتعریف و بازشناسی شعر مدرن ایران است و این قرائت ذیل نوعی تاریخگرایی نوین صورت میپذیرد؛ یعنی نهفقط قرائتهای رسمی تحلیلی و تاریخی را مد نظر دارد، که میکوشد حقیقتی نو را از دل تمام متون و مناسباتی که دارای ارزش تاریخی هستند، کشف و شاید افشا کند. باز خود این کنش را هم میتوان تفسیر کرد. میتوان به این رسید که نسل نویِ ناقدان نه به آن قرائت رسمی اعتقادی دارند، نه تحلیلها و تلاشهای نسلهای پیشین را بسنده میدانند و نه چون پانزده بیست سال پیش، تکیهشان بر نظریههای فرنگی است. از این حیث اتفاقاً به نظر میرسد نقد شعر در این روزگار راه درست و دشواری در پیش گرفته که گویا هنرهای دیگر از آن غافل ماندهاند. این روند را نه در نقد سینما، نه در نقد داستان، نه در نقد تجسمی نمیبینیم. مشکل البته این است که تلاشهای فعلی اندکاند و پراکنده و کممخاطب و لاجرم ناتوان از جریانسازی و تولید بحران(به معنای مثبت و آنتروپیک کلمه). همت و حوصلهی نسلهای پیشین هنوز در میان ناقدان امروز رصد نشده؛ نخبههایشان سرشارند از ایده و شور، اما کُمیت پراگماتیسمشان میلنگد. شفاها غوغا میکنند اما حال و فرصت مدون و مکتوب کردن آرایشان را ندارند عموماً. انگیزهاش را هم شاید ندارند. آدم برای که بنویسد و بنویسد که چه بشود، وقتی خود شعر موضوعیتش را از دست داده است؟ تازه، معیشت را چه کنیم؟ با تمام این اوصاف اما این روند را باید نیک دید و برایش آرزوهای نیکتری در دل و بر زبان جاری کرد که بسیار میتوان امیدوار بود شالودههای مستحکم و کمنقص و مطلوبی بسازد برای آینده. اما آن بخش افشایی/اعترافی ماجرا را هم برایتان تعریف کنم بد نیست. از یک طرف میگویم افشایی، با اینکه تا حدی برای اهلش فاش است، که شاید تازهرسیدهای یا آن که تنها خوانندهی شعر است این متن را بخواند و ذهنش روشنتر شود؛ و میگویم اعترافی چون خودم را و گروه بسیاری که اندکی پیشتر و پستر از من و نسلم گاه التفاتی و گاه چیزی بیش از التفات به نوشتن نقد داشتند در این وضعیت دخیل و سهیم و –چرا تعارف کنیم؟- مقصر میدانم. خیالی نیست اگر این حرفها دلخوری برانگیزد یا دشمنشادمان کند یا مخالفانی داشته باشد و البته هر که خود را مستثنی میداند، پس استثناء محسوب میشود حتماً و این بحث دامنش را نمیگیرد. این که وجههی نقد و ناقدی در این روزگار اعتبار و حیثیت چندانی ندارد انگار، تا حد زیادی نتیجهی چند معضل است که با هم در ارتباطند؛ آشکار و پنهان. در ادامه احتمالاً دارم از ابزارهای ایدئولوژیک و فرهنگی سرکوب حرف میزنم به معنای آلتوسریاش؛ جایی که فرهنگ/کالا بر اساس سیاستگذاریهای حافظ منافع سرمایهداری کانالیزه و هدایت میشود تا هر کنش دموکراتیکی خودآگاه یا ناخودآگاه به فرمالیته بدل شود و تنها وهم و شبحی باشد از آنچه واقعاً باید و میتواند باشد. در این نوشتار که ناچارم به دلیل مضیقهی کاغذ و صفحه در مجله تا حد ممکن کوتاهش کنم به گسیخت آکادمی و رواج نظریات ادبی و فقدان نشریات تخصصی و این کلیشههای معمول کاری ندارم. بگذارید به خیال خودم چهار کلام حرف حساب بزنم. معضل نخست را باید در سیاستهای نشر شعر در ایران جست. بلایی که ابتدا نشرهای کوچک و بعد برخی نشرهای بزرگ یا نشرهای کوچک سابق! بر سر شعر و شاعران آوردند در احتضار نقد امروز و گسیخته شدنش از شعر در حال تولید سهم بسیار بزرگی دارد. خلاصهکردن داستان کار دشواری است. پس مقدمات و ریشهیابی داستان را رها میکنم و وضعیت را شرح میدهم. در نیمهی دوم دههی 70 و نیمهی اول دههی 80 ناشران با بهانههای راست و دروغ مختلف سعی کردند کتاب شعر را طفیلی بازار خود جلوه بدهند. در یک همدستی هژمونیک که یک سرش انحراف توجه جامعهی کتابخوان از شعر بود و یک سرش کثرت شاعرانی که بِرَند و سرشناس نبودند و انتشار کارهایشان تضمینی برای فروش ایجاد نمیکرد، شعر ایران در یک محاصرهی اقتصادی طولانی گرفتار شد و تن داد به بدعتی که عرف جلوه میدادندش؛ شاعران طبق قانونی نانوشته باید از جیب خرج کتابشان را میدادند تا ناشر زیر بار انتشار برود و درعینحال باید با قطعهای فوق نازک و تیراژهای مضحک و عدم تجدید چاپ و توزیع هم میساختند. تازه این هم مزین به ضدتبلیغی بود از سوی ناشران با این فحوا که شعرها کیفیت ندارند و مشتری هم ندارند و همین که چاپشان میکنیم هم ذخیرهی آخرتمان است. این رابطهی بیمزد اما با منت، اولاً رابطهی ناقد و متن را مختل و بیمار و موسمی و تصادفی ساخت و ثانیاً در نظر عموم، شعر را از حیثیت انداخت. برای این «کالای بازار کساد» چه عیاری و چه نقدی باید تولید میشد؟ بعد نوبت ناشران بزرگ و در کنارشان ناشران تازهنفس بود که در مقام قهرمان وارد میدان شوند و با شعار تغییر وضعیت مثلاً در بازار شعر سرمایهگذاری کنند. بگویم یا خبر دارید که شد، آنچه شد؟ شعر و شاعر این وسط اهمیتی نداشتند. مسئله، مسئلهی قدرت بود و تمامیتخواهی. نتیجه شد، اینکه ناشر بتواند کنترل بازار شعر را نیز با برند/سلیقهسازی و نخبهنمایی در اختیار بگیرد و با ژستی فرهنگدوستانه پتانسیل اقتصادی و تبلیغی نهفته در این هنر را مصادره نماید، شاعران را رتبهبندی کند و با معاییر ارزیابان جاهطلب محترم (که امروزه دیگر اغراض و امراضشان برای ما اظهرمنالشمس است) و سیاستهای توسعهطلبانهی خود در مقام یک بنگاه اقتصادی، نوعی جریان اصلی و فرعی تعیین کند. داریم از دورانی حرف میزنیم که تعداد منتقدان حرفهای شعر از انگشتان دو دست هم کمتر بود و آنان که هنوز رغبت و فرصتی برای نقدنویسی داشتند، همگی خود شاعر بودند و در نتیجه همگی بهنوعی درگیر میان چرخدندههای همین بازار. به این ترتیب با یک سرمایهگذاری مختصر و میانمدت، نقد شعر هم بدل شد به یک کنش کنترلشده و برنامهریزیشده که تصویر ارزشداورانهی شعر را شفاهاً و کتباً در قابی که مطلوب ناشران بود قرار میداد. ناقدان عمدتاً پوستی بودند که دیر یا زود گذرشان به دباغخانهی فلان نشر و فلان ارزیاب کتاب میافتاد و از اینرو تسامح و ملاحظهکاری و خودسانسوری بخش عمدهی قلمروی نقد را اشغال کرد و چنگ و دندان نشان دادن و تاختوتاز به جریان غالب در رسانههای کمبیننده و نیمهزیرزمینی بخش دیگرش را و این دوگانهی خودی/غیرخودی، خیر/شر نه ساخته، که برساخته شد. تا همینجا این معضل را رها کنیم بلکه در آینده فرصتی شود که هر دو طرف به قاضی برویم و در باب نشر شعر حرفهایی بزنیم. چنان که گفتم البته این معضلات چون حلقههای زنجیر و به تعبیر بهتر، چون مهرههای دومینو به هم مرتبطند. پس در واقع هر معضل به معضل بعد ربط مستقیم دارد و بعدی به بعدی و... در معضل نخست از رسانههای کمبیننده و نیمهزیرزمینی سخن گفتم که اتفاقاً حالا که ربع قرن اخیر را مرور میکنیم، محل ظهور و بروز پویاترین شکل نقد هم بوده است. منظورم احتمالاً جریانهایی چون وبلاگ (و بعدها سایت) مطرود و امثالهم است یا نشریاتی مهجور و معمولاً کمدوام که هم طاقت نقدهای ضدجریان را داشتند و هم سیاستهایشان با تاختن به شاعران و ناشران یکهتاز بازار شعر همخوانی داشت. داریم به آن بخش اعترافی ماجرا نزدیک میشویم. چرا اساساً چنین رسانههایی پدید آمدند؟ چون رسانههای پرتیراژ و تثبیتشده و عمومیتر آنان را در بازی خود راه نمیدادند. دلیلش؟ نکاح پنهانی سیاست و اقتصاد برای ایجاد محدودیت در شناختمان ادبی جامعه. معضل دوم منجر به افول نقد را در همین نکاح نامیمون باید جست. شعر به مثابهی کالا و شاعر به مثابهی یک فیگور آرتیستی با قدرت سلبریتیگری فرهنگی محدود، به نقد نیاز داشت؛ چون حیات و حضورش منوط به این بود که در سطح رسمی به طور مداوم حرفش به میان بیاید و سوژهای زنده باشد. از طرف دیگر آنچه نیاز این بازار بود، نه نقدی واقعی و پرسشگر و حتی زیباییشناختی، که نقد/ریویوهایی تبلیغی بود که به کالای موجود در بازار فرهنگ پوستهای جدی و اصیل هدیه میکرد؛ یک ارزشداوری مختصر و قابلفهم عموم که شاعر و ناشر را با هم تثبیت و تبلیغ کند؛ یک پروتز برای حجیم و عمیق جلوه دادن چیزی که حجیم و عمیق نبود. ستونهای لاغر و نازک روزنامهها و مجلات که پیشاپیش عذر محدودیت تعداد کلمات و سیاستهای نشریه و ممیزی و طیف وسیع مخاطب هدف را در آستین داشتند، بهترین جا بود برای ظهور چنین نقدهایی. یعنی به این بهانهها نویسنده پیشاپیش باید خود را سانسور و نقلش را مختصر میکرد. درعینحال منتقدانی که هوش و سواد انتقادی داشتند، نمیتوانستند در 400 یا 500 کلمه تحلیلی بنویسند و متن معناداری تولید کنند. پس این رسانهها شروع کردند به تولید انبوه شاعر/منتقدان مطلوب خودشان. شاعر/منتقدانی که طبق آنچه در تشریح معضل اول گفتیم خودشان درگیر مناسبات اقتصادی و اجتماعی با نشرها و ارزیابان بودند. امروزه میتوان در یک مرور اجمالی با صراحت و خیال راحت گفت که بخش عمدهی نقدهای تولیدشده تحت این الگو (منجمله نوشتههای بندهی نگارنده) فاقد ارزش هستند. شگفت آنکه بسیاری از پرکنندگان آن ستونها از همین راه و روش خودشان را بهعنوان منتقد و شاعر و پژهشگر و ژورنالیست و صفاتی خردتر یا کلانتر از اینها تثبیت کردند، داور و دبیر جوایز شدند و حتی در کانون نویسندگان یا نهادهای مستقل دیگر ریشه دواندند و به جاهای عجیبی رسیدند. آنان که پیوند محکمتری با سیستم سرمایهداری داشتند در مقام سفارشدهندهی نقد به جاهای عجیبتری هم رسیدند و توانستند خود را بهعنوان چهرههای نخبهی شعر نه فقط به بازار کتاب و مصرفکنندگان داخلی، که به محافل فرنگی نیز قالب کنند و با استخدام طیفهای جدیتری از منتقدان برای خود رزومهای مبتنی بر حقانیت و اهمیت بسازند و سیاستمدارانه جریانهای مخالفشان را سرکوب و خاموش و خود را جهانیسازی! کنند. خلاصه که ناقدشدن به این ترتیب هم سهل شد و هم نوعی آزمون ورودی به بازار جریان اصلی شعر و حتی جریان روشنفکری. مطالعه، دانش تئوریک، اشراف تاریخی بر شعر مدرن و نظریات ادبی از شروط لازم برای ناقدشدن حذف شد و جایش را این شرط کافی گرفت: میتوانی ستون را با نقدنمایی به ظاهر معقول و همهفهم و تبلیغی در باب کتاب و شاعری که ما میخواهیم پر کنی؟ نتیجه اینکه شاعر شدن، حتی شاعری موفق شدن (با همان تعاریف کالایی/بازاری) هم سهل شد. معیار دیگر بیش از هرچیز مناسبات بود؛ مهمانیها و محافل خصوصی؛ دادوستد امتیازها در خفا؛ زدوبندها و هزاران فاکتور که ربطی به خود شعر و خود نقد نداشت و اگر عمری باشد، روزی هر آنچه دیدهام و شنیدهام در این باب و بر قلب و ذهن و وجدانم سنگینی میکند، خواهم نوشت تا چنانکه خیلیها میدانند، شما هم بدانید تئوری توطئه در کار نیست. نتیجه؟ متونی شلخته و بیمعیار و بیفایده که محافظهکارانه از شبهمنتقدانی صادر می شد که روی برجکهای سرمایهداری و اصلاحطلبی پاس میدادند که مبادا از درون چیزی به بیرون درز کند یا از بیرون بیگانهای به کسبوکار شعر ورود کند. از 88 تا 92 به فراخور وضعیت سیاسی و اوضاع فرهنگی حاکم بر جامعه، ضریب نفوذ رسانههای جمعی کم و کمتر شد و در عوض فضای مجازی که همهجوره امتحانش را پس داده و تأثیرگذاریاش را اثبات کرده بود، فرمان نقد را به دست گرفت. مینیمالترین شکل ممکن نقد، یعنی «لایک» در صفحات مجازی خویشفرمای مجهز به بلاک و ایگنور و مکانیسم اینفلوئنس عاطفی و تبلیغی فیگور شاعری را برای همگان ممکن ساخت و در عین حال «خطر نقد» را هم تا جایی که میشد کاهش داد. در کنارش جلسات رونمایی و نقد و بررسی در اماکنی توأمان فرهنگی و آلامُد، با منتقدانی از پیش بهشدت با دستور جلسه هماهنگشده، که در چیدمان مهمانانش مثل تاکشوی تلویزیونی کلکل و چشم و همچشمی بود و سلبریتیبازی و سلبریتیسازی و حرفهای کلی و نقدنماهای پرت و تمجیدی را البته از یاد نمیبریم. اما بهنظرم این فضای مجازی بود که یکتنه توانست نقد را از موضوعیت بیندازد و قدرتش را سلب کند. سرمایهداران و سرمایهگذاران هم این فضای کمهزینه و پرمنفعت و پربیننده را مطلوبتر یافتند و بهسرعت با آن اخت شدند؛ خاصه که از برخی باجدهیها و گریبانگیریهایی که پیشتر با رسانههای جدیتر داشتند بینیازشان میکرد. در فضای مجازی لایک و فالوئر قدرت میسازد و توانایی مهار صداهای مخالف. برای تمام این کارها هم راه و روشهایی تضمینی وجود دارد که مو لای درزشان نمیرود. بله. واقفم که فضای مجازی پتانسیل کارهای بزرگ و جدی را هم دارد. به هر حال دیدهایم دست مردم! اما آنهایی هم که ظرفیتهای مثبت این فضا را درک کردند و کوشیدند گفتمان نقد شعر را در این محیط به نسبت امن و آزادتر پیگیری کنند، یا با اقبال چندانی مواجه نشدند، یا درگیر مکالمههای عصبی و پرتنشی شدند که نیرویشان را هدر داد و تأثیرشان را تحلیل برد. حالا روزگار لایو و لایوبازی است. سریع و شفاهی و جذاب و سرگرمکننده؛ خاصه در ایام قرنطینه که آدم بدجوری به فرهنگ احساس نیاز میکند. ببندم این مقال را، که شاید در فرصتی مفصلتر و مصداقیتر دوباره بگشایم و بگشاییماش. در روزگار ما جریان جدی نقد راه خودش را میرود و جریان شوخی و جدی شعر هم راه خودش را. برخلاف گذشته هیچ شاعری منتظر ناقدان که نیست هیچ، اگر خطر نقد را حس کند در اسرع وقت میزند به چاک. نقد جدی امروز چنانکه در ابتدای متن نیز گفتم و در میزگرد این شماره هم بر آن تأکید شده، در پی بازتعریف و صورتبندی و کشف تاریخ و تبار شعر مدرن ایران است و شعر در حال تولید هم اولاً بیشتر در مناسباتی درگیر است که به نقد جدی نیازی ندارد و حتی به نبودش بیشتر نیاز دارد که ذات نحیفش عیان نشود، ثانیاً در یک نمای کلی چنان از نفسافتاده و بیرمق شده که جز مواردی استثنایی رغبتی به نقد و تحلیلش وجود ندارد و البته این هم ریشه در سه معضلی که برشمردم و صدها معضلی که برنشمردم دارد. درست است که به شهادت عنوان این مطلب دارم از روزگار و روندی ناخوشایند حرف میزنم؛ اما همین یکسالواندی که درگیر کاروبار «وزن دنیا» شدهایم، به ما ثابت کرده که آیندهای بهتر را میتوان انتظار داشت. اینهمه استعداد، اینهمه ایده، اینهمه شهامت و جسارت، اینهمه انرژی... حتماً به جایی میرسد... حتماً به جاهای خوبی میرسد. حال که حرف از وزن دنیا شد، سوزنی به خود بزنیم که رویمان بشود جوالدوزمان را به سمت دیگران نشانه بگیریم؛ دم خروسی اگر رصد میکنید ما سر پنهان کردنش را نداریم. تا اینجای کار، خاصه در شمارههای ابتدایی مجله را به چشمِ خوانی گسترده و همگانی یا سرپناهی عمومی برای بیپناهی شعر و نقد شعر امروز دیدهایم. بخش عمدهاش ذیل سیاست فراخوانی جمعی و تکثرگرایی پلورال ما تا حد زیادی باید قابل توجیه باشد. اما در این مرحله متوقف نبوده و نخواهیم بود. تا همینجایش در پروندهها و نظرسنجیها کوشیدهایم همپای مسیر نوین نقدمان به بازخوانی گذشته بپردازیم و البته در سال آتی اگر برپا و برجا باشیم جدیتر و هدفمندتر همین وظیفه را دنبال خواهیم کرد. تا اینجایش عمدهی تلاش ما بازخوانی هدفمند شاعران سرشناس و مسائل آشنای شعر معاصر بوده است. البته کوشیدهایم هر از گاهی با پرداختن به نامهای مهجورتر و در محاقمانده بخشهای مغفول را احیاء کنیم و این روند را نیز ادامه خواهیم داد. در کنارش معاییر انتخاب شعرمان را مدام سختگیرانهتر و جدیتر خواهیم کرد و البته از بخش «هوای تازه» هم نباید غافل شد که تلاشی دارد برای آشتی با شعری که در این روزگار در حال تولید است و ارزش تحلیل بیشتر دارد. البته دروغ چرا؟ ما هم بضاعت و معذورات و مضایقی داریم و در کل هم قرار نیست وظیفهی ترمیم و پوشش تمام مسائل شعر ایران را بر عهده بگیریم. اما سعی میکنیم بخشی را که در توانمان هست به بهترین نحو ممکن انجام دهیم و رفتهرفته از خطاهایمان کم کنیم و تا حد ممکن برای شعر امروز و دیروز ایران جریان و شریان بسازیم. تا روزی که هستیم همین میثاقی باشد میان ما و شما.
علی مسعودینیا