اسمش
جوانمرگی است
در فاصلهی دو وزندنیا و در همین دو ماه چهار چهرهی شعر معاصر را مرگ در ربود، مرگ سیگارش را آتش به آتش روشن کرد و نگذاشت داغی را به چله بنشینیم و سیاه پشت سیاه بر تنمان کرد.
۲ بچههای تحریریه بستهی پستی احمدرضا را ـ از ویژهنامهی شعر و سینما ـ که داشتند میفرستادند، توی دلم گفتم بهمحض رسیدنِ مجله و با دیدن عکس کیارستمی بر جلد، تماس میگیرد و داستان معروفش با رفیق سابقش عباس را سر میگیرد، که سرشار از گلهی آمیخته به تحبیب است و...
میدانستم که بیماری توانش را بریده و نمیخواستم در این حد هم رنجش برایش حاصل شود، همان روز صفورا نیری به دفتر مجله آمد، از هر دری گفتیم و شنیدیم تا پرسیدم از میان اهالی قدیم و جدید شعر ایران با چه کسانی در ارتباط است، گفت فقط احمدرضا احمدی! روز قبل به دیدنش رفته بود و از جسم نحیف و حالِ نامساعدش در بستر گفت و هر دو چشمانمان خیس شد.
دو روز بعد در راهروی منتهی به خانهی احمدرضا، در میان سوگواران سیاهپوش دوباره چشمانمان از اشک تر بود.
جایی دیگر هم نوشتهام که فقدان احمدرضا برای من بستهشدن پنجرهای بود که تا بود دنیا از قاب آن تحملپذیر بود، نمیدانستم مرگ او را با چه رنگی و با چه حروفی باید نوشت و همین امروز هم کلمهای بیشتر در رثایش نمییابم، انگار کن کلمهها و رنگها را شاعر با خود برده است.
۳ از شاپور جورکش خاطرات خوش و متعددی دارم، صبور و خوش ذوق و بهذات معلم بود، با آرامش کلماتش به زندگیات میآمد و جایش را تثبیت میکرد. چندین و چند تجربهی مطبوعاتی هم با او داشتم. در همین وزندنیا هم کم نبود یادداشتها و شعرهایی که ارزانیمان داشت، اما خوش دارم از اولین دیدارم با او و تأثیری که بر منِ جوان بیستساله داشت بگویم، نه به این دلیل که از قدمتی بین خودم و او که بزرگ بود قصهای بسازم بلکه از منشی یاد کنم که با همان کلمات ساده و لحن صمیمیاش در من بنا نهاد و بگویم آقای جورکش عزیز، شاید شما خاطرتان نباشد، اما در همان جشنوارهی دانشجویی کشوری که شما و عمران صلاحی و حافظ موسوی و دیگران از داورانش بودید گفتن همان کلمات سادهتان ـ در اینکه شعر جوان کشور را رصد میکنید و چند اسمی که به تحبیب از آنها در قوالب گوناگون نو و کلاسیک یاد کردید و فروتنانه گفتید رگههای امیدوارکنندهای برای شعر آیندهی ایران در آنها یافتهاید ـ تکلیف من و شعر را مشخص کرد در همهی مدتی که راه نهساعتهی با اتوبوس را از شیراز به اراک برمیگشتم توی دلم قند آب میشد که حساب من و شعر از این به بعد جداست؛ شاپور جورکش گفته است.
این روزها که بیست سال از آن زمان میگذرد، این روزها که وجود شریف شما جهان را بدرود گفته! معتقدم در ماندن و ریشه دواندنم در شعر شما نقش بسزایی داشتهاید، اولین باری که تصمیم گرفتم حرفهام شعر باشد و حرفهای شعر بنویسم پس از تحبیب شما بود...
حالا که شما رفتهاید، اما به این میاندیشم که آنچه از شما آموختم را به نسلهای بعدی شعر میتوانم منتقل کنم یا نه؛ اینکه شعر هنر سینه به سینهی ماست و هر شاعر تثبیتشدهای اگر شعر خوبی میشنود یا میخواند گشادهدستانه باید زمینهی معرفی و تبلیغ آن شعر و آن نام را فراهم کند که تولد هر شاعر موفق، به موفقیت کل شعر فارسی و گسترش مخاطبان این هنر دیرین ایران میانجامد.
۴ غزل فارسی در سه دههی اخیر، پوستاندازی کرد و رنگها و شیوهها و صداهای موفقی را به عرصهی شعر فارسی معرفی کرد. شاعرانی از بند مضامین عام رسته که سودای سرودن در کهنقالب شعر فارسی را به نوترین شیوهها و مضمونها در سر داشتند، شاعرانی که بهرغم تسلط گسترده و مداخلهجویانهی حاکمیت بر غزل و قوالب کهن شعر فارسی، توانستند پوستهی قالب دولتی شدهی غزل را بخراشند و به دنیای آزادانهسرودن و غیرایديولوژیکنوشتن سرکی بکشند و یادآوری کنند:
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
و علی کریمی کلایه که مرگ او را هم در همین هفتههای اخیر با خود برد یکی از ایشان بود. غزلهای او در جریان نوسازی غزل فارسی به هیچ روی کمتأثیر نبود، او شاعری بود که با شناخت از تمامی ظرفیتهای قالب غزل و با رویکردی مدرن، آثاری را آفرید که هنوز بعد از دو دهه خواندن دارد چه آنکه او از معدود اجتماعیسرایان غزل مدرن فارسی بود و همین مسئله خسران نبودن او و مرگ زودهنگامش را بیشتر غمانگیز میکند.
۵ فقدان شمس آقاجانی آخرین رشتهی مدارایم با مرگهای پرشمار سالی که گذشت را برید! کلافه شدم، مگر میشود شاعری به کمال رسیده چون او به همین راحتی بمیرد! در چند سال اخیر همیشه وقتی از نسل جدید شاعران تثبیت شده در ذهن و یاد مخاطبان شعر فارسی یاد میکردم؛ نام شمس آقاجانی اولین نامی بود که به واسطهی مداومتش، بهخاطر شعر و روحیهی نستوهش، بهدلیل تعهد و مبارزهای که در شعرش موج میزد به خاطرم میآمد. معتقد بودم قرار است مزد زحماتش را از شعر و زمانه بگیرد و شهرتش دوچندان شود... حالا سخت دلمرده و غمگینم و مدام با خودم میگویم مگر میشود شاعری بهکمالرسیده اینگونه ناگهان وقت چیدن ثمرهی سالهایش از نفس بیفتد؛ اگر این اسمش جوانمرگی نیست، پس چیست!
به رویا تفتی، به دوستان مشترکمان و به شعر تسلیت میگویم.
آخرین دیدارهایم با شمس آقاجانی در مراسم تشییع و سالگرد و مرگ بود. روزی که بکتاش را به خاک سپردیم، سالروز بکتاش و این آخری در حیاط کانون پرورش فکری و زمان وداع با احمدرضا...
حتماً در مرگ اشارتی است، جناب شمس عزیزم؛ از همان دست اشاراتی که پشتِ پشتپرده است. که فاصلهای است بین هستی و نیستی!
مثل حضور شما در همین شمارهی وزندنیا! قرار بود بودنتان بسیار پررنگ باشد، زحمت خواندن کتاب مورد بحث این شماره را کشیده بودید، آمادهی حضور در میزگرد شده بودید، اما تلخکامیتان از برخی مباحث مطرحشده در کتاب موجب شد که حاضر نشوید به مباحثه و واگذارش کردید به زمانی دیگر و مطلب مفصلی که قرار شد در نقد کتاب بنویسید و خب حالا هم دیگر آن مطلب هیچوقت نوشته نخواهد شد. میبینید حالا در همین شمارهی وزندنیا، هم نیستید و هم هستید!