… میگفتم:
این عجیب است
اینقدر ناگهانی دل بستن
از من
که بیتعارف دیری است
زین خیلِ ورشکسته کسی را
در خوردِ دل نهادن
پیدا نکردهام
تب کرده بود ساعتِ پاییزیام
وقتی نسیم وسوسهام میکرد
عطری زنانه در نفسش داشت
میگفتم:
این نسیم، بیتردید
آغشته با هوایِ تنِ توست
وین جذبهای که راهِ مرا میزند
حسّی به رنگِ پیرهنِ توست…