ذهن ِتاریکی است که رؤیای تابش دارد
یا تابیدن بر جهاتِ کور
از پیشانی به مردمک دوزخ میخزد؟
زنجیرهای زوزه و
کشتار معادن بیهودهاند
برادرت را که با قبر یکی کنند
زانوی کودک
از تصورِ زخم هم میبُرَد
تا با گلو و گردنی ریخته از مغز
بهسمت جنوب ناپدید شود.
اینجا نَشتگاه آبان است
ـ قلبم را میگویم!
که چون سرزمینی نزار
رگهای خود را در ازای هیزم سوزانده است
قلبم!
که از کَرتهای روییده بر مرگ مردمش، گندمی سر نزد
نزد تا آوارگان،
موسیقی شدند بر دشت
و ما که برای هم میمردیم
دیگر نشد کنار هم زنده پیدایمان کنند.
ـ کشتنت را برای چه کسی بخوانم شهر؟
حالا که قاتلان از مقتولها بیشترند
و از هیچ نخلی که میزایم
خونِ افتادنی نمیریزد.
خورشید
تاوانش را صورتِ شب میدهد
و در نور صلات ظلمت
تکانها با ماشه دشت را میپایند
که پس از جاندادن
بمیرد.