سلام بر فرزندان من
از اولین جهان موازی تا آخرین تفکیک
که راه از من میافتد از...
در این باب که صدای ریختن
آدم این سکانس نیستم بهجد
که پرهی بینیام میدرد
در ادارک خفگی بر گل و گلو
این آواز مرتعش از رجعت آب و چشم و سکوت
به موازات ایستادن برگ در برابر استهلاک مهنا باد مهنا باد بر فرزندانم طعم خفگی
مخروط شکل پرش از انتزاع در ورود به شقیقه
دایرهی تصاعد اشک در پاهای خسته و بلند چاه
از تولد مرگ بر سلاست گفتار
بیایید
از اینجا برویم به قلب کبوتر
به بوی شال افتاده از گیسو، وقتی گل،
به یادمان سیاه میروید از زندگی
که ما جهل زمین بودیم در اشکال هوا وقتی مادر
در صلب من ایستاده بر ادراک سکوت،
که ضربآهنگ شقیقه است بر شال و کبوتر
و آواز، تنها گل سپیدی در این یادمان.
سپیدی از این دست که به دریا میدهم
تا بلند ببینمش به قامت و اشک در متقال جمود
ازتفکیک رنگ به لمس و شیء
از رجوع پاهای تشنه بر گل و آواز
بیایید
و مرا به جهان فرزندانم ببرید
از هیچِ آویخته به ارتعاش آب برسانید سلام...
به سرنای جنگ در ابتیاع سرها
به ابر نباریده بر زوایا
که این کوه پیری دریاست
در انگشتان شرجی بر پلک مرغان مهاجر و هزار سیزیف
در کاسهی سرم سنگ میغلتانند به قله
بی حتی کلمهای
که اشارات مرده بر کاغذ و گفتار خاک
از کجا که همین رگ باشد؟
و شلیک میکنی به سوراخی قدیمی
سردابه در سر بود
در استخوان نمور فک
به نمودار چشم که سیگار میگیراند از آتش
و ماشه به ارگاسم نمیرسید.
و شب از این بد است که حکام در آن به جنگ میاندیشند
و تصویر بعد وداع ماداران است با شانههای ستبر پسرانشان
وداع با آهوی چشم دختران از توحش شب به ماه
این آواز صمیمی کدام سینه است در نفیر؟
که جوان میریزد از بام
این
کجا
کدام نطفه در تاریکی در «مویرگهای لب
به ریختن آواز بر سرخ خاک است
باید ببینمش در دو سطل
با پاهای بلند اشک از چاه گلو
باید به سینه بفشارمش در لحظهی بستهشدن گل از چشم ماشه
بلند در متقال جمود
و هزار سیزیف
در کاسهی سر حکام آتش میغلتانند به قله
بی حتی کلمهای
به اشارات جوان و سلاست مرگ.
سپید از آن دست که به دریا میدهم
تا آخرین تفکیک از مخروط و دایره در خفگی
سلام بر فرزندان من