...
عجیب نیست اگر ایستاده میمیرد
درختْ عاشق و آرام و ساده میمیرد
نه زیر صاعقه و برف، با همان شاخه
که بار و حاصل و برگی نداده میمیرد
یکیدو بار نه، صد بار نه، تبر که رسید
درخت با هر برگی که زاده میمیرد
شبی بهدستِ همان مرد خستهی کوهی
که زیر سایه به او تکیه داده میمیرد
زنی که نیمهای افراست، نیمهای شاعر
شبانه سر به بیابان نهاده میمیرد
به خوابش آمده، در یک طلوع سرخابی
شبیه گنجشکی بین جاده میمیرد
بهار میرود و «کل من علیها فان»
چو تیر سر برسد، بیاراده میمیرد