...
دور بودم در خاطرهای که پدر با خود نبرده بود
چهارگوشه میز را دور بزن
و سمتِ این صندلی دور
جلوتر بیا
همهچیز دستهجمعی گذشته است
ذهنم روی بند
و تِراسی رو به گلدانهای کاغذی
شمعدانیها را
پس زده است.