مهسا گفته بود: شاخهی رُزم، گاهی هم خانهی زنبور
بعد، اشکان بر در زده بود و گفته بود: دانهی گرده دارم خانم
در ادامه، مهسا میخواست به بازوی اشکان بگوید؛ آرامتر
و اشکان میخواست دست از مهسا در آن لحظه بردارد
اما آنها در یک قاب شیشهای ساکن بودند و نمیشد
ـ مدتها روی دیوار خانهای در بلوار انصاری و این اواخر توی کارتنی در یک سمساری. هنوز در همان قاب ـ
خب، اشکان را نمیدانم
شاید با پلنگصورتیاش به ملالی در گذشته رفته باشد
یا در حال مکاشفهی اسپینوزا
مثلاً اینطوری: کشویی خالی را گشوده و با دقت تمام پی خدا گشته باشد.
مهسا را میدانم
مهسا مشغول سرخ کردن سینهی مرغ در یک لایو زنده است
دلمهای قرمز را نشان میدهد و میگوید: محصول خودمه
به نظرم راست میگوید
چون خواهر من هم زخمهایی داشت که هر وقت شکوفه میکردند، دلمه میدادند.