دلم گرفته و از تمام مردهای شهر
آغوشی برنمیآید.
دلم گرفته و آرامش
در جنگی که بین روسریام و باد
درگرفته
رو به فروپاشیست.
دوباره کلمات را به کمرت بستهای
و لبخندم را در عملیاتهای انتحاری
به لاشههای بیجان
تبدیل کردهای.
یکتنه باید روشناییهای روز را
از کابوسهایم سوا کنم.
یکتنه باید هر صبح
کابوسی باشم که دست و پا درآورده است.
کابوسها
که مثل فواره مشغول نامیرایی خودند هنوز.
دلم گرفته و تنها هدردادن تقویم
حال تابستان را جا میآورد.
هدر دادن خیابان
هدر دادن عضله
قرنیهی چشم.
دلم گرفتنیترین چیزهاست
و خیانتهایی که در دهان ماشین لباسشویی میچرخند
حال روزنامهات را نمیگیرند،
حال چشمهایت را نمیگیرند،
و تنهایی
تنها حقیقتی بود که دروغ نیست.