«و رفته رفت
و رفتگان همه رفتند
اما
ما
زندانیان خانه و اشیاء
تصدیق میکنم که نرفتیم!
بر جای خود، نشیمن تاریخ
بنشستهایم گرم
ور پرسشی سلام کند، در جواب آن
گفتارمان روانه شود نرم.»1
پیش از متن: باید بگویم آیا؟ باید بگویم، برای تسلای خودم، و نه هیچ چیزِ دیگر، فشرده و مختصر اما. اولبار، نام و نشانِ آینده را، در صفحهی اولِ کتاب «حافظ به روایت احمد شاملو»یِ پدرم دیدم. نوجوان بودم. دو،سه سطری شعر بود و در انتها آمده بود: الف. آینده. هیچ سر درنیاورم و گذشتم، تا بعد. یک،دو سالی بعد، سیاوش کسرایی را کشف کردم، بخشی از پولِ توجیبیِ چندهفتهام را کنار گذاشتم و رفتم به یک کتابفروشی در رشت، کلیات اشعارِ سیاوش کسرایی را خریدم، با افتخار کتاب را دستم گرفتم و تا خانه آمدم. در طولِ راه، انگار که کتابِ مقدسی در دست داشته باشم، به خودم و شعورِ شعریام مفتخر بودم. تا رسیدم خانه و بعد، کتاب را نشانِ پدرم دادم، زهرخندی زد و هیچ نگفت. تا چند ساعتی شاید بعدش، آمد و گفت: بهجای آن شعرهایِ از نفسافتادهی کسرایی، این را بخوان. چه چیز را باید میخواندم؟ «ویران سراییدن»، گزیده شعرهای اسماعیل شاهرودی. همان شد، که شد.
1 یکی بود مانند آنهای دیگر. مثل همهی مجانینِ تاریخ. در زمانهای که به قولِ رضا براهنی: «در عصرهای مجنون و بحرانی، تنها آدمهای خرفت هستند که سرومر و گنده و سالم و سرسلامت میمانند.»2 آنهایی که منطقِ زندگی معمول را برهم میزنند و دیگر، مثلِ تو، مثل تویی که به ماه، میگویی ماه، نمیگویند ماه، ممکن است بگویند خورشید، یا ماه را ستاره خطاب کنند. همه مجانینِ تاریخ، که منطق زبان را، و زندگی را برهم میزنند، یک آنارشیگریِ محض برابرِ هر نظم و قاعدهای که از پیش تعیین شده است، رو میکنند.
2 یکی مثلِ همه، همهی مجانین تاریخ؛ اسماعیل شاهرودی.
3 برآمدن از میانِ مردم و ایستادن در مرکز ثقلِ تاریخ، میانِ مردم، با مردم، همراهِ مردم. شکلی از زیستنِ جمعی، جایی که کلمه را تکثیر کنی و بشود شعر، شعری که بشود بر سرِ جمع خواندش. شعری که برای مردم باشد، از مردم باشد. همبستهی درد. زخمهی زیستن. انفجارِ اندوه. شعری که آنها نفهمند اما زبانِ حالِ خودشان باشد، چنان که اسماعیل نوشت، چنانکه جنون و تعهد را بههم گره زد. قولِ کاتب: «با پای شعر سوی تو میآیم این زمان...».3
4 شانهبهشانه زمان قدم برداشتن، همعصر خویش بودن، از بیتفاوتی نجاتت میدهد. بیعاری را دور میکند و درد را به عاریت میآورد، دردِ زیستن، در زمانهی هیاهو و تقابل. در چهارراه حوادث. و یک لحظه، یک آن، میپذیری، باید بپذیری، که راهِ فرار نداری، گرفتار شدهای، اسیرِ میدانِ کلمه و شاعری، پس، مبارک باد بر تو جنون. جنون جانت را فرا میگیرد و رازِ کلمه بر تو آشکار میشود. دیگر رهایی نداری، در جوانی و پیکار، در دانشکدهی هنرهای زیبا و رویارویی با تصویر، در هند، در همراهی با دکتر محمد معین، در محافلِ شبانه و شادخواریها، در فراموشیها و جنون، تو فرزندِ شعر شدهای، تو «آینده» شدهای.
5 سایهی پدر را، همیشه همراهِ خود داشت، سایهی پدری که با شعرهای او، یادِ «مردم» میافتاد، مردمی از همهرنگ و همیشه حاضر در صحنهها، مردمی مظلوم. اسماعیل، اولین و آخرین نبردش، در کنارِ پدر بود، پدری که او را، نورِ چشمی میدید و اسماعیل هم، فرزندِ خلف بود. اینگونه است که ما امروز میخوانیم: اسماعیل، فرزندِ نیما، شاعرِ مردم.
6 حدیثِ ابراهیم و اسماعیل. پدری که فرزندش را به قربانگاه بُرد. نزدِ خداوندش. حدیثِ شعر و آینده، پدری که فرزندش را به مسلخ بُرد، نزدِ تاریخ.
7 درکِ حضور دیگری، در خودش معنا شد. دیگری، خودِ او بود که در آینهی مردم تکثیر میشد، به صد، هزار، میلیون. دیگری، کلماتِ سیالش بود، در کلوپهای حزبی، در هند، در کافهها، در میکدهها، در تیمارستانها و حتی در خاک. دیگری، صدای خودش بود، در شعر، در مناجات، در رنج. وقتی که تعهد و فُرم را درهم میآمیخت و تجربه میکرد صدایی نو را، شعری نو را.
8 او را میتوان در ایدهها، شرحهشرحه کرد. شعرش را میتوان در تحلیلها دگرگون کرد. جنونش را اما یک نفر فقط، فقط یک نفر توانست در جغرافیایِ حضورش معنا کند و بنویسد: «که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید...»4 از یاد نمیرود خاطرهی اسماعیل، حتی پس از مرگش، حتی سالی پس از فقدان احضار میشود، اینبار اسماعیل، خودِ شعر میشود، اسماعیلی که «شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما»5 بود. اسماعیل، این شعرِ سیال در وضعیتِ تاریخ و زندگیاش، خود شعری بود بلند، خود شعری شد بلند، روی کاغذ، وابسته و همبسته اکنون و معاصریتِ خویش. به مددِ براهنی، از گور بیرون کشیدهشد.
9 آیا درکِ منطقیِ زمان، در شعر معنا دارد؟ نه، به همین صراحت. شعر، معنای زمان را برهم میزند. پیمایشی در ابعاد تازهی هستی. و اینها همه، با جنون ممکن میشود، حتی در بیکیفیتترین سطرها، در بندبندِ مخدوشِ شعرِ شاهرودی، وقتی که چیزی نیست، جز تکههای پراکندهای از شعار. جنون اما به پیش میرود. یکجا نمیماند، سیال است، همچون رودخانهای مذاب، سوزان، پیش میرود و بسترش را میسوزاند، التهابِ دقایق میشود، مانند شعری که خوانندهاش را، وقتِ خواندن، از جا برکَند، التیام نمیبخشد، داغ را تازه میکند.
10 آن چشمها، از پشتِ سیاهیهای عینک، قیقاج میرفتند. با نگاهی رو به آینده، ناپیدایِ زمان.
11 در نبودش هم بود. وقتی در بسترِ بیماری بود، در هزاران صدا، در حنجرهی دیگری، شعرش فریاد میشد. به یاد میآوردند، دستکم هزار و اندی نفر به یاد میآورند آن شبِ پاییزی را، در آستانهی تحول بزرگ، در آستانهی انقلاب، به سالِ ۱۳۵۶. شنیدهاند صدای اسماعیل را، از حلقِ دیگری، از حنجرهی رفیقِ همراه و همرزمش سیاوش کسرایی، که در غیابِ اسماعیل، شعرش، تخمِ شراب را برای انبوه جمعیتِ به ستوه آمده از استبداد، از خفقان میخواند. او، رفیقِ دیرینِ اسماعیل، در غیابش، صدای او شد، صدایِ شعرش در جمعیت، کنارِ مردم. او گفت: «شاهرودی کارِ خودش را کرده.»6 و نامی آورد از دو شاعر جوان که از جَنَم شاهرودی بودند و از «آزمون دردناک نام و ننگ، سربلند»7 عبور کرده بودند و در آن جمع حضور داشتند. دو شاعرِ جوان، از جنسِ تعهد در آن روزها، با دو سرنوشتِ متفاوت... . کسرایی، فریادِ شعر شاهرودی شد: «من به شاهرودی خواهم گفت، که او همچنان آینده باقی مانده است.»8 و همصدا با حلقِ اسماعیل خواند: «اینک منم/ (محصول زحمت حسنعلیجعفر!)/ آوارهای که همچو پدر ناشناس ماند./ هرگز ولی چو او/ در انتظار لقمهی نان، با دو چشم مات،/ بر دست صاحبان طلا زل نمیزنم./ زل میزنم، ولی،/دائم به چشم باز/ بر دست مردمان بیسر و بیپا؛/ زیرا، به عقل ناقصم، از سالهای سال/ جستم به دست خلق/ راه نجات نوع خودم را !».9
12 چشمی که رو به آینده دارد، خودش آینده را پدری میکند، آیندهای را در اکنون میآفریند و بهجای شوروی، میفرستد به آمریکا، آیندهای که پرتاب میشود به جغرافیایی دیگر. به آنسوی آبها و کوهها و جنگلها. و آینده، درست مانند آیندهی ما، حالِ ما و اکنونِ ما، ناپیداست. جایی در گوشهای از زمان و مکانِ دیگر، به زندگی مشغول است و ما، آینده را گُم کردهایم.
13 وقتی که وقتی نمانده است و یاد، پرواز میکند بر فرازِ شبِ تاریکِ تاریخ: از سطرهای رنج، از آخرین نبرد، از مراقبتهای سیلوانا، از تختهای فنری بیمارستان مهرگان، از روانِ رنجورِ شاعری تنها. از شوروی و آمریکا. از استالین و چرچیل. از افشین و باباچاهی. از موهای پریشان و جزوه شعر در لاهیجان، خانهی م. مؤید. از پیپِ گوشهی لب و فراموشیهایی تقطیعشده. از پاییزِ ۱۳۶۰. و ناگهان، همهچیز تمام میشود، وقت تمام میشود، اما شاهرودی به آینده رفته است، در آستانهی پُل، ایستاده و برای ما دست تکان میدهد.
پینوشتها:
۱. اسماعیل شاهرودی، مجموعه اشعار، نشر نگاه، 1390، تکهای از شعر «پوزخند (1)»، ص 247.
۲. رضا براهنی، کتابِ رؤیای بیدار، نشر قطره، 1373، مقالهی وقتی روح ساعدی از مرگ مرخصی میگیرد، ص 294.
۳. اسماعیل شاهرودی، مجموعه اشعار، نشر نگاه، 1390، تکهای از شعر مناجات، ص 196.
۴. رضا براهنی، اسماعیل، نشر مرغ آمین، 1366، ص 11.
۵. همانجا، ص 12.
6، 7 و 8. از حرفهای سیاوش کسرایی، در پنجمین شب از شبهای گوته، پیش از خواندنِ شعری از شاهرودی، مهر ماهِ 1356.
9. اسماعیل شاهرودی، مجموعه اشعار، نشر نگاه، 1390، تکهای از شعر تخم شراب، ص 148.