از پشتِ سرم چیزی نمیدانم
و او که روبهرویم ایستاده
گذشتهام را میبیند
ایستادهام کنار پنجره
زنی
نامش را
در مشتش گرفته و دارد
از قلبم بیرون میزند
چکّه میکند خون
از تمام پیراهنهایم در کمد
چکّه میکند خون
از عکسهای یادگاری
از خاطرهای که در شیشهی الکل انداختم
و حالا
سایهام دارد خودش را از زمین پاک میکند
دارد فرار میکند از ماجرا
قلبی که آدمهای زیادی را کشته است
دارد فرار میکند از تقویم
روزی که آدمهای زیادی را غمگین کرده
و این آینه
در حال فرار کردن از نامش بود
که گیر افتاد
او که ما را بارها
مقابل تنهاییمان گذاشت
ما به دست هم زخم خوردهایم
آنقدر که از فرورفتگیهای پوستمان
میشد خوردههای مرگ را بیرون کشید
لاشهی کلماتی را
که حالا هیچ کجای این شعر را عوض نمیکنند
میشد دید
لبخندِ زنی را که هر بار
از صحنهی کشتن من برمیگردد
میترسم
میترسم مأمورها
دستگیر کنند
مردی را که بیمارستان به بیمارستان
به دنبال جنازهاش میگردد