زمان، زندگی، عمر، تاریخ، احترام، حیثیت، داوریِ دیگران، و حتی خودِ «شعر» را هم جدی نمیگرفت. تنها در یک اتفاق خیلی جدی بود، آنهم جدینبودن خودش بود. بهتنهایی میتوانست همهی دستاوردهای هزارجانبهی حیات را ویران کند. نه شاعر عشق بود، نه شاعر زندگی و نه امید و بقا و هیچ... و هیچ. چنانکه از شدت سبکبالی، نمیتوانست خود را حمل کند. اگر در عصر محمود غزنوی میزیست، حتماً به دلیل عبور از مرزهای اخلاقی، گردنش را میزدند، اگر همعصر ابونواس اهوازی میبود، هارونالرشید به دباغخانه حوالهاش میکرد. اما حسین منزویِ مزارخواب، اما حسین منزویِ شاهزاده، اما حسین منزویِ بزرگ، جز قوتِ لایموت چیزی از این جهان نمیخواست.
حسین، بیرقدارِ بینظیری بود که پیشاپیش عساکرهی ویرانیها، علیه سایهی خود قیام کرده بود؛ هم در ازای بقای عجیبی که «فعلاً عشق را عشق است». به نان خالی هم قناعت میکرد، و اگر دستپختِ همهی آشپزخانهها را یکجا برایش سفره میکشیدید تا تهِ آن را درنمیآورد، خودش ته نمیکشید.
شاملو به خود گفت: «من آن غول زیبایم که در انتهای جهان ایستاده است.» و این عبارت، شفافترین تعریف دربارهی حسین منزوی است: غول زیبایی که دست در خود گشوده بود. مصداق کامل بیداد علیه خویشتن بود. فکر میکرد همهی زیبایی فقط نزد اوست، همهی ثروتها، همهی شعرهای ناب، و همهی زندگی باید برای او باشد. یک روز قدمزنان در تجریش (دههی شصت) اعتراف کرد: مردم باید شاعران را زیر پر و بال بگیرند، هنر ما خوابیدن و خلاقیت است. و بعد غزلی خواند: بیداد بود، قتلعام کلمات بود، دعا بود، نفرین بود... هی میخواند و قادر به پنهان کردن گریههایش نبود. ریزریز و تودماغی میخواند و میگریست: شعر «سبز» را برای برادر کوچکترش سروده بود، برادری که دست به انتحار سیاسی زده بود و خلاص!
یا حسین، رفیقِ زنجانی من. ما هر دو را منوچهر آتشی کشف و معرفی کرده بود، او زودتر از ما شروع کرده بود، دوازده سالی پیشتر از ما پا به این «فرهادکُش» گذاشته بود. شاعری که از شدت عشق، میتوانست عشقِ خود را در رخسار زنان بسیاری تماشا کند. سرجایش بند نبود، و اگر مینشست، دیگر برنمیخاست. شاعر زیباترین غزلهای عصر ما که تو گویی پارهای از روح لسانالغیب را آشکارا به زبان میآورد.
یا حسین... حالا نمیدانم کجایی، آنقدر همهجایی هستی که حتماً همین الان... همینجایی. کلمات بیگاه تو را میدیدند، یادشان میرفت که سهمیهی شعر سپیدند، بهناگاه و بیحواس میآمدند تو را در آغوش میگرفتند و ناگهان غزلی ناب بر دفتر شعر بشری افزوده میشد. میبینمت...!