پرنده‌ی تشنه رود جاری


پرنده‌ی تشنه رود جاری

مردی خوش‌چهره، سرخ و سفید با محاسنی بلند، درست شبیه آنچه در تابلو‌های رنگِ‌روغن تینتورتو دیده بودم، روبه‌رویم ایستاده است. دوستدارانش دور تا دور او حلقه زده‌اند. یکی عکس می‌گیرد، یکی دستخطی از او به یادگار می‌خواهد، یکی تک‌بیت نابی، آن دیگری نقش آبی‌رنگ امضایی و من تنها گوشه‌ی پیاده‌رو ایستاده‌ام و از دور شاهد گونه‌های گُرگرفته‌ی اویم. سال‌هاست که او را از نزدیک می‌شناسم، آن‌قدر نزدیک که در هنگامه‌ی همین دیدار کوتاه، با او یکی می‌شوم و خودم را در میان مشتاقان سینه‌چاکش می‌بینم. 
با همان وقار مردانه حرف می‌زنم، با همان متانت معصوم شعر می‌خوانم و با همان قامت بلند چهارشانه از میان رهگذران، خودم را به سواری پارک‌شده روبه‌روی فرهنگسرا می‌رسانم.
از پنجاه‌و‌چند سال خورشیدی، سهم من از «سایه» همین تصویر کوتاه چند‌دقیقه‌ای است که مثل نماهنگ کوتاهی از مقابل چشمانم می‌گذرد و آرام در هوای غم‌گرفته‌ی غروب آذر محو می‌شود. حکایت من با شعرهای او اما حکایت پرنده‌ای تشنه است بر چشمه‌ساری همیشه زلال و جاری.
من که همه‌ی این سال‌ها دنبال طلوعی دوباره بوده‌ام، چرا این‌قدر سایه را دوست دارم؟ چرا بغض‌های ترک‌خورده‌ی او در تاروپودم رخنه کرده است؟ چرا این‌قدر با «ارغوان» او اشک می‌ریزم؟ چرا من هم مثل او این‌قدر خودم را در زاد‌وبوم و خانه‌ام بیگانه می‌بینم؟
نتوانستم
که بگویم دلم این‌جا مانده است
من پی گمشده‌ام آمده‌ام
ارغوانم را می‌خواهم
آه در خانه‌ی خود بیگانه‌ام
آن سوی پنجره
وای ارغوان داشت نگاهم می‌کرد
بهنود می‌پرسد: «راضی‌اید از زندگی؟» می‌گویم: «فوق‌العاده! اِاِ... ببینید، من این شانس را پیدا کرده‌م که یه چیز به اسم سمفونی نُه بتهوون رو گوش کنم. کجا می‌تونستم گوش کنم؟ این میز می‌تونه بگه که من سمفونی نُه را شنیده‌م؟ یا بگه که من آواز ابوعطای شجریان رو شنیده‌م؟
در نظر بازی ما بی‌خبران... حیرانند...
اون آواز باورنکردنی را:
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم...
کجا من می‌تونستم این رو بشنوم، جز در زندگی؟ خب، هر چیزی هم بهایی داره بالأخره.»
او بغض می‌کند، من بغض می‌کنم. بی‌بی‌سی بغض می‌کند. بهنود اما همچنان لبخندی بر لب دارد و از مرگ می‌پرسد. من اما به گالیا می‌اندیشم. به پیغامبری سکوت در میان دو نگاه به هم دوخته:
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشـارات نظر نامه‌رسـان من و توست
فالگیرها گفته بودند، نود‌و‌چهار سال تمام، شب‌بوهای باغ محتشم و سبزه‌میدان رشت را نفس خواهم کشید و هر شب «سیاه‌مشق‌ها» و «نخستین نغمه‌ها»یم را برای نوه‌ها و نبیره‌هایم خواهم خواند. اما من که همیشه تبعیدی سرای خاک و دخمه‌های تیره و غمناک باغ‌شاهم، من که همیشه در شبگیر، من که تا صبحِ شب یلدا بیدار، چگونه می‌توانم چیزی بجز خون سرو برای مردمان سرزمینم به یادگار بگذارم.
دیری‌ست گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه‌ی رهایی لب‌ها و دست‌هاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد
«گلچین هفته» امشب به‌موقع به پخش خواهید رسید. بروبچه‌های رادیو از عمق جان خوشحالند. حوالی هوای نیمه‌شب، صدای دل‌انگیز سه‌تار عبادی و تار جلیل شهناز، هوای دود و دم‌گرفته‌ی تهران را دگرگون خواهد کرد. فردا گل‌های تازه‌ای در اردیبهشت جاده‌ی هراز خواهد رویید و در این سرای بی‌کسی، کسی به رنگ آواز، سرود آزادی را سر خواهد داد.
یادش به‌خیر آن روزها وقتی احساس غریب دلتنگی سراغم می‌آمد چیزهایی داشتم که می‌توانستم روی دوستی‌شان حساب کنم: «یکی پیش شهریار می‌رفتم و یکی بیلیارد بازی می‌کردم. گاهی روزی چهارده ساعت بیلیارد بازی می‌کردم. توی بازی بیلیارد می‌توانستم مرگ مادرم را فراموش کنم. هر ناکامی را فراموش کنم. وقتی بیلیارد بازی می‌کردم انگار که مسخ شده بودم. انگار که ذهن و حافظه‌ی من، از من گرفته شده بود. فقط بازی می‌کردم.»
بازی، بازی، بازی. راستی زندگی مگر چیزی جز همین بازی‌ها بود. خیلی‌ها رفتند دنبال بازی با کلمات و شدند پرویز شاپور. خیلی‌ها چسبیدند به بازی‌های فرمالیستی از نوع روسی‌اش و رؤیایی از آب در آمدند.  من اما در کارزار، راهم را از این بچه‌بازی‌ها جدا کردم و یک‌راست رفتم سراغ حافظ. نشر کارنامه، چند سال بعد، حاصل پرسه‌های همیشه‌ی من در غزل حافظ را به چاپ رساند؛ حافظ به سعی سایه، یکباره در سفره‌ی نوروز و خون‌چکان انار یلدا گل کرد.
من فردا را به فال‌نیک خواهم گرفت. آینه در آینه، عطای نیما را به لقایش خواهم بخشید. دوباره حافظانه‌تر از پیش، «گالیا» را در غزلی با ردیف سروها خواهم سرود. وقتی تو باشی نه به بنیاد موقوفات افشار دل‌خوش خواهم کرد و نه از نامهربانی کانون نویسندگان گرهی در پیشانی خواهم انداخت. وقتی تو باشی همه‌چیز خوب است. یعنی همه‌چیز درست همان‌طور است که باید باشد. وقتی همه‌چیز درست و راست باشد، نه از ساز چپ کوک فرهنگ شریف و مخالف نوازی‌های او بیمی به دل راه می‌دهم و نه از چپ‌چپ نگاه‌کردن دشمنان توده، هراسی در دلم می‌افتد. وقتی من یکی از همین مردمان کوچه و بازار باشم، یک نفر پیدا می‌شود که دست گالیا را بگذارد توی دستم در هوای پسین چهارسوق، کمی آن طرف‌تر از میدان بزرگ.
سپیده‌ی صبح از بام زندان دمیده است و من آخرین سیاهه‌های خاطراتم را برای فردا می‌نویسم. خورشید که بالاتر بیاید، شعاعی از نور، از پنجره‌ی کوچک روبه‌رو بر کاغذپاره‌های دیشب خواهد تابید. همسلولی من، به گونه‌های گل انداخته‌ام چشم دوخته است و هر دو به روزهای روشن آزادی می‌اندیشیم. بلندگوی بالای دکل، نوای پرشور شجریان و ساز لطفی را با شعری از سال‌های شیدایی من در آمیخته است و از ایران من می‌گوید و از سرای امیدی که در گوشه‌ای از آن در بندم. به پنجره کوچک روبه‌رو چشم می‌دوزم و می‌گریم؛ می‌گریم و در میانه‌ی گریه، می‌خندم. همسلولی من تنها، به بلاتکیفی اشک و لبخند بر گونه‌های تب‌دار من، خیره مانده است. 

1401/8/7