چرا حسین منزوی شخصیتی بزرگ و تأثیرگذار در ادبیات معاصر ایران محسوب میشود؟ بی شک جدای از شاعرانگی و نوآوری و تکنیک و در زمان و مکان درست قرار گرفتن، عامل دیگری در اقبال و ساخت جایگاه یک هنرمند بزرگ وجود دارد که از نظر مخاطب تیزبین و اندیشمندِ این روزگارِ تلخ و سیاه پنهان نمیماند. نه در ایران؛ بلکه در تمام جهان، و اینکه هنرمندش در کدام طرف ایستاده است؟ با مردم بوده یا مردمفروش؟ و زیستش چه همخوانی با آثارش داشته است؟ تقریباً در تمامی شاعران بزرگ معاصر این ویژگی یکی از دلایل اقبال به آنها بوده است؛ مثلاً از پنج قلهی شعر معاصر حداقل چهارتایشان، و از این دریچه ورود میکنیم.
همگی بهخوبی میدانیم که شعر سیاسی مشخص و شناسنامهدار زاییدهی دوران مشروطه است، و پیش از آن در ادبیات فارسی در حد پند و اندرز و کنایه و به اشکالی از حماسه و تقابل خیر و شر بوده؛ و صد البته که روشن است شاعران گذشته ما بهنوعی ـ نه همگان اما اغلب ـ به دربار وصل بودهاند و از این راه امرار معاش میکردهاند و بخشی از رسالتشان سرودن از شأن و شوکت و بارگاه حاکمان بوده است. مردم عامی هم چندان سوادی نداشتهاند که بسرایند و بخوانند. اما با تغییر جهان و نوع نگاههای تازه و استقرار مدرنیته در ایران، شاعران مشروطه فضای تازهای را رقم زدند و بیشتر چهرههای معتبر شعر آن روزگار سیاسی بودند تا شاعر؛ و آثارشان در بررسی بیشتر به شعارهای سیاسی میمانست تا از غنای شعری و شاعرانگی بهره ببرد.
حال باید بگوییم منظور از شعر سیاسی چیست؟ طبیعتاً شعری که با حکومت و حاکمان رخ در رخ بایستد و چنگ و پنجه در صورتشان بکشد و حرف مردمش را بزند، در جبههی مظلوم بایستد و از منظری در بررسی دلایل پیدایشش، مدعی آزادی و حقوق بشر و حقوق معنوی و اجتماعی و زنان و میهنپرستی و امروزه حتی محیط زیست و کودکان و اقلیتها و اتحادیههای کارگری صنفی و... باشد. شعر سیاسی میتواند فضاها و اشکال مختلفی را باتوجه به ژانر و زیباییشناسی و جهانبینی شاعر ارائه بدهد و بهنوعی به تنگاتنگی با ژانر اعتراض دارد.
یکی از برجستهترین چهرهها در دوران مشروطه سید اشرفالدین گیلانی، ملقب به نسیم شمال است که روزنامهنگار و روزنامهدار هم بوده و آثار اجتماعیـسیاسیاش را با چاشنی طنز به کوچه و بازار میفرستاده. حتماً باید نامی از فرخی یزدیها و میرزادهی عشقیها و بهارها هم برده شود و ادای احترام؛ که رویکردهای تازهشان با موضوعها و کلمات و رویکرد زبان محاوره و رسمی، انقلابی در شعر روزگار ما بود. بعدها که کودتای بیستوهشتم مرداد شوک بزرگی به جامعهی روشنفکری و ادبی ما وارد آورد و در شعر طیف جدیدی از افسردگی و رئالیسم سیاه سیاسی اجتماعی ظهور کرد. پس از آن بود که بیشتر چهرههای نوپرداز و برجستهی دوران، سیل تازهی آثار سیاسی را خلق کردند.
اما دربارهی زندهیاد حسین منزوی؛ از آنجایی که مؤلف این متن افتخار همنشینی و میزبانی چندین ماهه با ایشان را، بهطور پراکنده، داشته و علقهای بین ما درکار بوده و نامههایی چند برای من نوشته است؛ هم شیرین و هم تلخ است نوشتنی اینچنین. به هر جهت چون همه از در میگذریم، غمی نیست و شاید دوباره بپیوندم.
بی شک حسین منزوی، بهترین غزلسرای معاصر فارسی، در معنای واقعی تغزل، است که شعری بسیار جسور و لخت دارد؛ و عنوان سعدی ثانی در شأن اوست. از همینجا شروع شد که او شعری جسور و لخت و تیز و برّنده دارد و روحی آزاده و ناآرام و بسیار درخشان و عزیز، و البته که برآمد موضوعیِ بیشتر آثارش عاشقانه محض است؛ سرخِ سرخ، روی صحبت من هم همین است. از آنجایی که دو جبههی خیر و شر، زشتی و زیبایی در عالم وجود دارد، پس حسین منزوی با تولید آثاری درخشان در شأنیت زیبایی و عشق و مهربانی که رمز کائنات است، جبههی خیر و زیبایی را در عالم تقویت کرده است. از آن رو که نزار قبانی، شاعر محبوب عرب میگوید: «شاعری که شعر ضعیف بگوید، با حمایت کامل پلیس به مردم شلیک میکند.» و این است که وقتی حسین منزوی از عشق زنانهای لخت و تنانه و قابلدسترس سخن میگوید، در جامعهای استبدادزده و پیشامدرن، آزادی و عشق را به زن باز میگرداند و حق حیات طبیعی بشری را خارج از تعصبات کورکورانه، سهم زن میداند. وقتی که ملموسانه میگوید: «فرشته عشق نداند به آسمان چه روم / برای من، تو و عشق زمینیات زیباست.» جلوی یک تفکر و اتوریتهی قدرت میایستد، و شأن انسانی و زنانگی را یادآوری میکند و پیشکش مردی میکند که حق عاشقی بدون نظارت پلیس را دارد.
وقتی میگوید: «مجال بوسه به لبهای خویشتن بدهیم/ که این بلیغترین مبحث شناسایی است.» وقتی ارکان قدرت را به هیچ میانگارد و خودِ خودش است، و در آن شوریدگی فقرایی و شاعرانگی زندگی را میگذراند و بهقول استادش اخوان؛ تا جایی که بتواند بر قدرت است تا با قدرت...
مردی که شخصیتی آزاده دارد و آزادگیاش در جهتگیریها و قضاوتها به چشم میخورد و در نوع حضورها، عزت نفسی بزرگ و زبان تندی که باجی به بزرگترینها هم نمیدهد. حسین منزوی که روح و روحیهاش ساخته و پرداختهی دهههای پرشور سیاسی احزاب و گرایشهای گوناگون ایدئولوژیک و مبارزات است، اوایل انقلاب با جنگ و ریختن خون برادر، دنیای تازهای را تجربه میکند. حسین منزوی که برادری با جوخهی اعدام ازدستداده، تا آخرین روز زندگیاش این زخم کاری، روحش را خونین کرد، چون برادران بسیاران و آنگاه است که میسراید:
باز سوم آذر، سرو من تو را کشتند
ایستادی و بازت، آن نشستهها کشتند
صد کلاغ و یک شاهین، یک پلنگ و صد روباه
اینچنین تو را ای صبح، صد شب سیا کشتند
مثل کشتنی در آب ای نهنگ دریا دل
کوسهها تو را آن شب، بیسروصدا کشتند
و این دست آثار که باز هم تکرار شدهاند؛ چون غزل دیگری که حکایتش را با اشک برای من تعریف کرد: وقتی با اتوبوس از تهران به زنجان میرفت و در دنیای خود و خواب و بیدار بود و نم باران میزد، نرسیده به زنجان، نسیمْ عطری را از شیشهی اتوبوس به مشامش میآورد و حالش را دگرگون میکند، حس میکند که مزار برادر جوان باید همینجا باشد و این غزل را میسراید:
خاک باران خورده آغشتهست با بوی تنت
باد، بوی آشنا میآورد از مدفنت
زندهای در هر گیاه تازه از خاکت دمد
گرچه میدانم که ذرهذره میپوسد تنت
آخرین دیدار گفتم؟ عذر میخواهم عزیز
آخرین باری که دیدم، غرق خون دیدم منت
پس وقتی شاعری که چنین آثاری را با رشادت و روشن خلق میکند و به مخاطب میرساند، آیا سیاسی نیست؟ آیا هنوز دورهی رنسانس مشروطه است و مخاطب پرورشیافته و باسواد ما همان شعرهای شعارگونه را میپسندد؟ آن هم در دورهای که شعر نو نیمایی و سپید ما آثار بسیار درخشان سیاسی اجتماعی را پدید آوردهاند. یا یک شاعر تنها باید آثارش بر حکومت باشد و از شاعری و عشق و دلداگی به دور باشد یا توأمان چون حسین منزوی.
و برسیم باز به غزل درخشان دیگری که، در سال ۱۳۵۵، خوانندهای سیاسی چون داریوش به زیبایی اجرایش کرد، وقتی به متن این شعر مراجعه میکنید از روشنفکری و بزرگبینی عمیق و درایت سیاسی شاعرش مطلع میشوید:
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانی است، رو سوی چه بگریزیم؟
هنگامه ی حیرانی است، خود را به که بسپاریم؟
دردا که هدر دادیم، آن ذات گرامی را
تیغیم و نمیبریم، ابریم و نمیباریم
و آنگاه که با عشق چراغ میافروزد:
خیام ظلمتیان را فضای نور کنی
به ذهن ظلمت اگر لحظهای خطور کنی
نشستهام به عزای چراغ مردهی خویش
بیا که سوگ مرا ای ستاره سور کنی
یا این غزل که باز از دست غزل برادران بسیاران است:
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران
از خاک بر جبینت، خورشیدها شتک زد
آن دم که داد ظلمت فرمان تیرباران
رعنا و ایستاده جانها به کف نهاده
رفتند و مانده برجا، ما خیل شرمساران
حسین منزوی تُرکزبان است و در خانوادهای اصیل و فرهنگی پا به جهان گذاشته، پدرش مدیر دبیرستان و فرهنگی است، در واقع بهگونهای شاگرد شاعری پدر است و از آن سو دلدادهی شاعران و اسطورههای همزبانش از جمله حضرت شهریار و دلدادهی آزادیخواهی و شرافت و حقگویی و حقخواهی چهرههایی چون «روشن» یا همان «کوراوغلو» قهرمان حماسی آذربایجان که شعری در قالب نیمایی برایش سروده که اینگونه آغاز میشود:
دشت شبیخونخوردهی زخمی
در ذهن متروک قبایل
یاد مصیبتهای خود را
زنده میدارد
با دیرک هر خیمهی صد چاک
تشویش خاکستر شدن برپاست
و بوی لاشه در دماغ خاک پیچیده است...
و ارادت و علقهای به صفرخان، صفر قهرمانیان، آزادیخواه آذری دارد که سیودو سال در زندان پهلوی بود، و اثری برای او هم خلق کرده است؛ شعری بلند و نیمایی و با عشق از او نوشته و چه افسوس که منِ مؤلف، تنها صبحی که جنازهی صفرخان به امامزاده طاهر کرج رسید با او آشنا شدم که در کنار شاملو به خاک سپرده شد.
صفرخان دستهایت را نشانم ده
صفرخان آستین بالا بزن
وان زخمهای جایجایت را نشانم ده
بگو شلاقهای سیمی سنگین
به روز تو چه آوردند
و...
البته زندگینامهی صفرخان را زندهیاد حضرت علیاشرف درویشیان در کتاب مبسوطی از مصاحبه با خودشآورده، که خواندنی است.
همهی این آثار و توجهها و گرایشها با اینکه هیچ موضع ایدئولوژیک سیاسی تعریفشدهای را نشان نمیدهد و فقط یک رویکرد انسانی و شرافتمندانه به حقیقت و مبارزان راه آزادی و مردم، روح آزاده و ناآرام شاعر را نشان میدهد. شاعری که حقیقت را فدای مصلحت نمیکند. این است که تا پایان زندگیِ نهچندان بلندش، زیستی شاعرانه و شریفانه و درویشمسلکانه دارد و این است که کسی میماند و کسی میرود. و چه میدانیم که شاید این شعرها هدیهی خداوند به انسانیت و شاعرانگی باشد.