شاعر چه تجربه‌ای از تنهایی را در عصر جدید از سر می‌گذراند؟


حصر خانگی


حصر خانگی

شاید برای تحمل و درک ضرورت این تحمل ـ حصر خانگی ـ لازم است تعریفی دیگر از زندگی ارائه دهیم؟ چرا که این تعریفِ تکراری و مستعمل، احتمالاً تک‌تک ساعت را از حرکت بازمی‌دارد و زندگی عادی‌مان را به تعطیلی می‌کشاند! از نانوشته‌های مستتر در چند سطر بالا احتمالاً مفهوم پدیده‌ی آشنایی به نام «تنهایی» در ذهنمان متبادر شود!
تنهایی مستتر در نوشتار و گفتار مبتنی بر اختیار یا اجبار هم که باشد، تا حدودی تعریفی مشخص و تبیین‌شده دارد: هر تعریف مبتنی بر تجربه‌ است؛ تجربه‌ای که در تصادف و تقدیر، انتظار آن را می‌توان داشت.
گفت: «من آمده‌ام تا تو تنها نباشی!»
گفت: «چه بسیار تمهید و شگرد در کار کردم تا این تنهایی را برای خود فراهم سازم!»
در تنهایی‌های طولانی و غربت‌آلود، امید به قربت تعبیه شده ‌است. این امر معطوف به چنین آرزو و انتظاری است، آنچه به تنهایی وسعت می‌بخشد نوعی تفکر و تخیل انرژیک است!
اراده‌ی معطوف به قدرت گاه معنایی ایجابی دارد. این تنهایی اما انتخاب شده است. او (مرد) تنهایی را انتخاب می‌کند تا تعاریف متداول تنهایی را نفی ‌کند، با تنهاییِ متهورانه به جنگ قدرت‌های سرکوب‌گر می‌رود؛ خسرو گلسرخی و...
به نظر می‌رسد بعضی افراد به تنهایی خود خیانت می‌کنند تا همچون حقیقتی یگانه از آن دفاع کنند: گالیله!
گالیله در دفاع از حقیقت علمیِ مهمی تنها مانده بود! اما احساس خطر سرپوشی بر تنهاییِ او گذاشت.
او در سوزانده‌نشدن از تنهایی‌اش، احساس شادمانی کرد.
و دیگر این‌که زمین آن‌قدر دور خورشید چرخید تا انسان‌ها به ضرورتِ باهم‌بودن پی بردند و در این باهم‌بودن، حقیقت تنهایی را دریافتند!
زندگی ارزش زیستن ندارد!
عده‌ای با این حرف خود را به کشتن می‌دهند و به این طریق نقطه‌ی پایانی بر ناامیدی مزمن خود می‌گذارند.
غمِ پنهان در گفتار و نوشتار از تنهایی خبر می‌دهد؟
آیا بی‌انگیزگی سبب تنهایی است یا تنهایی انسان را با فقدان انگیزه روبه‌رو می‌کند؟ به هر صورت ازخودبیگانگی و فقدان انگیزه با هم بیگانه نیستند و شاید روی‌ِ دیگر سکه‌ی تنهایی باشند! در «سرزمین بی‌حاصلِ» دنیای مدرن، از تنهایی گفتن و نوشتن چیزی جز تکرار نیست. عادت و صرفاً عادت به زندگی، پای خیانت به خود، به خودِ اندیشه‌ورز، را پیش می‌کشد. عادت به زندگی، غالباً فکرکردن به مرگ را به تأخیر می‌اندازد. اموری که موجب تأخیر و به ‌تعویق ‌انداختن فکرکردن به مرگ می‌شوند، نوعی از تنهایی را پدید می‌آورند که می‌توان آن را تنهایی سیال نامید!
سیزیف به تمام معنا تنهاست؛ او هر روز سنگی را به فراز کوه می‌برد، سنگ که به قله‌ی کوه می‌رسد با او به پایین می‌لغزد و تکرار...!
در این تکرار که به بیهودگی ره می‌برد، استقامتی تعبیه شده که سخت انرژیک است. او (سیزیف) با پذیرفتن تکراری فرساینده و با کنشی انرژیک، امر مقدر را در عمل به ابطال می‌کشاند. این تنهاییِ منحصربه‌فرد، هم مرگ را از پای در می‌آورد و هم نوع دیگری از زندگی که بسیار شورمندانه است به نمایش می‌گذارد.
«بگذار هر کس که می‌خواهد به دنیا پشت کند، من شکایتی ندارم، چرا که می‌بینم هر لحظه به جهان‌ زاده می‌شوم» (آلبر کامو)
تنهایی لزوماً کسالت‌بار و غم‌پرور نیست! می‌تواند لذت‌بخش و روح و فرح‌افزا باشد! و بدین‌سان است که می‌توان انواع و اقسامی از تنهایی را سراغ گرفت
در انتظار گودو هم نمی‌مانیم.
ولادیمیر: هنوز تمام نشده! استراگون: نه، ظاهراً نشده!

در ارتباط با این ویروس اما:
در این تنهاییِ «در خانه بمانیم» ناخواسته، به تفاوت آن با حصر خانگی که بیندیشیم به این نقطه‌ی تمرکز درحال‌حاضر می‌رسیم.
حصر خانگی امر به ماندن است و ناظر بر حکم حاکم، اما به‌سادگی از پس تشخیص حکم و قبول برمی‌آییم: چه در خانه، چه در سلول انفرادی! و از این رو که چنین احکامی پیشینه‌ای طولانی دارد کم‌تر دچار بهت می‌شویم و به‌تنهایی در موقعیت تازه‌ی ناخوشایند عادت می‌کنیم!
در مورد اخیر، ترس چون عاملی فراهولناک، افزون بر پراکنده‌ساختنِ افراد، به‌تنهاییِ وسواس‌آمیزی نیز سوق می‌دهد: در تنهایی‌های معمول، فاصله‌گیری از اطرافیان، معطوف به قدرتی یکه و یگانه نیست!
علی باباچاهی
با نور پایین
«تنهایی»های شاعرانه موضوع آشنایی است. این نوع تنهایی، مصداق‌هایی دارد که غیر(نا) شاعران را نیز شامل می‌شود: نوعی شورمندیِ به جنون درآمیخته، ادراکی متعالی از امور (اجتماعی، سیاسی و...) که به‌شکل تصادفی مبتنی بر فضیلت (برتری) تجلی می‌کند و شیوه‌ای از در جمع‌بودن را رقم می‌زند. فاصله‌ای بین آدم‌های حاضر (در جمع) را به تصور درمی‌آورد: نوعی خاص از تنهایی! تنهایی مستتر و منتشر در آثار شاعران (کلاسیک/مدرن): آن‌که به‌زعم خود «خموش و در غوغا» است:
این خصوصیت خواه‌ناخواه از نوعی تنهایی عبور می‌کند. و دیگری که مدعی است و معترض که «برون» او از «درونش»‌ بی‌خبر است که یکی «خاموش» است و دیگری «آتشفشان».
دستفروش تونسی به (با) تنهایی خودش را شعله‌ور می‌کند. او با آگاهی، این تنهاییِ منهدم‌کننده را انتخاب می‌کند. از طرفی نیچه آن‌قدر تنهاست که خدا را هم به‌زعم خودش، به کشتن می‌دهد: خدا مرده است! آن‌که بر مین می‌رود و آن یکی که به‌نوعی انتحاری نامیده شده است، تنهایند! این تنهایی در اعتراض پنهان شده تا تنهایی را محو کند.
بی‌مرگی نیز تنهاییِ بی‌انتهایی است! این نوع تنهایی در فراواقعیت واقع می‌شود: «همه می‌میرند» تا تنهاییِ تحمل‌ناپذیر به تصور درآید! مولفیتِ ذهنِ سیمون دوبووار این تنهاییِ شگفت و نادر را پدید آورده است. اندیشه‌ی فردی نیز کنش‌مندیِ تنهایی دارد!
آن‌کس که صورتک بر چهره می‌زند، تنهایی را تجربه می‌کند یا تنهای‌‌اش را می‌پوشاند؟
دلقک‌ها شاید دو تنهایی را همزمان می‌زییند، تنهایی‌های صورتکی اما تشفی‌بخش تنهایی نیستند!
آن‌ کس که شخصاً ماشه را می‌چکاند یا خود را در آب غرق می‌کند، شاید از فرط تنهایی (استیصال و...)، تنهایی را در وقت ماشه‌کشیدن و غرق‌کردن خود، درک و تجربه نکند. به هر صورت در این‌جا تحقق دو نوع از تنهایی مفروض است:
عشق و مرگ، تنهایی را از فرد می‌ستانند، بدون‌ کم‌ترین درنگی.
در وقت مرگ، تنهایی بی‌معناست و احساس نمی‌شود. در وقت عشق، «دیگری» تنهابودن را از «دیگر کس» می‌رباید. مطلق‌کردن تنهایی در مورد دوم درست نیست! 

علی باباچاهی
1401/8/14