اسماعیل خویی (1317-1400) نیز به قافلهی رفتگان پیوست. او شاعر بوده، فلسفه خوانده و پیش از تحولات 1357 فلسفه تدریس کرده و همچنین چند کتاب نیز به فارسی بازگردانیده و دستی هم بر آتش نظریهی ادبی و نقد و تصحیح داشته؛ حتی به شیوهی افلاطونی جدالی هم با مدعی داشته است. در همین جدال از قول «گیلبرت رایل»، فیلسوف انگلیسی، نقل میکند: «تاریخ هنگامی آغاز میشود که غبار یادها فرونشسته باشد.» این سخن دربارهی آثار او نیز صدق میکند، ازاینرو باید سنجش آنها را موکول کرد به فرونشستن احساسها.
اما آنچه در ادامه خواهد آمد، چیست؟ در حد نگاهی گذراست به کارنامهی شعری او با یادآوری چند محدودیت؛ یکی آنکه شاعر نیمی از عمر خود را دور از وطن گذرانده است، و من فقط دو مجموعه از شعرهای آن دوره را در دست دارم و دو دیگر، او کنشگری اجتماعی-سیاسی بوده است، و بهناگزیر نمیتوان به شعرهای او در این عرصه اشاره کرد. چرا؟ حضرت حافظ پاسخ داده است.
احوال شیخ و قاضی و شربالیهودشان
کردم سؤال صبحدم از پیر میفروش
گفتا نگفتنیست سخن، گرچه محرمی
درکش زبان و پرده نگهدار و می بنوش
کارنامهی شعری خویی را از لحاظ تاریخی میتوان به دو بخش تقسیم کرد:
1. در وطن از 1335 تا 1357
2. دور از وطن از 1363 تا 1400
در دورهی نخست، هشت مجموعه شعر از او انتشار یافت. مجموعهی «بیتاب» (1335) نخستین دفتر شعر خویی بود. دفتری سرشار از هیجانهای نوجوانانه که خود شاعر در سالهای پسین کوشید آن را از صفحهی روزگار پاک کند تا شاید از این طریق از حافظهها نیز محو شود که چنین نشد.
«بر خنگ راهوار زمین» (1346) مشقهایی در پیروی از راه و روش «مهدی اخوانثالث» بود و سه مجموعهی پس از آن نیز «بر بام گردباد» (1349) «زان رهروان دریا» (1349) و «از صدای سخن عشق» (1349) این راه را ادامه دادند؛ به همین دلیل روزنامهنگاری، علیرضا میبدی، در مجلهی فردوسی آن سالها خویی را نامید: مهدی اخوان رابع. من در کتاب «نسل ستاره در شب طوفان (زندگی و شعر نعمت آزرم)» که مُهر حرمت ابدی روی آن خورد و چاپ نشد؛ در فصلی به شیوهی خراسانی در شعر نیمایی پرداختهام که یکی از گفتمانهای سنتمحور شعر نیماییست. چند مؤلفه برای این شیوه برشمرده بودم که از جمله زبانمحوری با صناعت ترکیبسازی، ساخت روایی، توصیف با زیرساختی طبیعتمحور و بیانی تشبیهیست. شاعرانی هم که در شعرشان این شیوه دیده میشود، بهتقدم عبارتاند از «اخوان ثالث»، «علیرضا صدفی (آتش)» که اتفاقاً اصالتی خراسانی ندارد، «نعمت میرزازاده (م.آزرم)»، «خویی»، «شفیعیکدکنی»، «سعید سلطانپور» و «سعید یوسف». کسانی نیز مثل «هنرور شجاعی»، بهواسطهی ارادتی که به اخوان داشتند، دوست میداشتند که در این شیوه فعالیتی داشته باشند که توفیقی به دست نیاوردند.
از جمله ویژگی مشترک دیگری که در تمامی این شاعران برشمردم، گرایششان به موضوعهای اجتماعی-سیاسیست، البته با رنگهای مختلف. اخوان با رنگ سیاهِ شکست، آزرم به رنگ بنفش در پناه ادبیتی، به جامهی رمز و استعارهها، شفیعیکدکنی به رنگ سبز آمیخته به عرفان و تلطیفیافته از مکتب سخن و سلطانپور و یوسف، به رنگ سرخ، صریح و پردهدر چنانچون آذرخش. خویی در این میان آن موضوعهای اجتماعی-سیاسی را میآمیخت با تفلسف و تغزل، همراه شوری مستیوار. تفلسف و تغزل دو رویکرد عام در شعر خویی است، با رنگی از مستی و این پژواک که «میخانه کشف من نیست.» شور مستی را در شعرهای «میخانگی»اش میتوان یافت و شور تغزل را در «غزلواره»هایش. مثل شعرهای دفتر «از صدای سخن عشق» که سرشار از همین شعرهاست. سویهی برخورد خویی با مسائل اجتماعی-سیاسی روزگارش با دیگر شاعران شیوهی خراسانی در شعر نیمایی نیز متفاوت است. اخوان در پناه رمز و آزرم و سلطانپور و یوسف صریح و پردهدر، خویی، اما با آنکه با کسانی چون «امیرپروز پویان» معاشرت داشت، چون آن سهتن هیچگاه ستایندهی مبارزههای چریکی نبوده، و اساساً تجربهای هم از زندان و شکنجه نداشته است. در زمانی که این موضوعها به بخشی از شعر سالهای 1347 تا 1357 راه یافت، خویی با رنگی از حسرت و اندوه از نتوانستن گفت و سپس کسی چون پویان را ستود که اسیر تختهبندِ ترس نبود. سطرهای زیر نمونهای از این یادکرد است.
آئینهی سپیدهدمان گفت:
«آنان که از کرانهی آفاقم،
در جنگلی که تیر بهناچار از آفاقش میروید،
سر زدند
مثل تو بودند.
آنان که مثل آفاقم
در خونِ سر زدنشان
پرپر زدند
مثل تو بودند
آنان جوان و مثل تو بودند؛
اما
مثل تو تختهبندِ ترس نبودند...»
(برشی از شعر در آینه (خرداد 1350) از مجموعهی فراتر از شب اکنونیان)
او در بخش نخست و دوم این مجموعه (1350) (با دانشی زلالتر از آب، و از خاک و خشم و اندوهم) میموید و ذات وقیح دروغ را نکوهش میکند و آن بادبان گشودگان در طوفان را ستایش. البته او در این مجموعه همچنان به میخانگیها و غزلوارههایش نیز میپردازد. همین میخانگیهاست که وامیداردش از ابر «ودکا» بگوید و از تغزلی سخن بگوید که با حکمت و فلسفه میآمیزد و به هیچیک از تغزلهای معاصرانش شبیه نیست. در شعرهای دفتر «بر ساحل نشستن و هستن» (1352) مرگاندیشی موج میزند با رنگی از پوچی کامووار. تفلسف در این مجموعه بر تغزل سایه افکنده است، اگرچه چند غزلوارهی دلنشین نیز در آن راه یافته. در شعر بلند «ما بودگان» (1357) برآیند میخانگیهایش با حکمت و فلسفه میآمیزد و آنچه را که هست میپذیرد. این قصیدهی نیمایی با آن رنگ تفلسفش بر تغزل و آرمانگرایی میچربد. شعر «سارا»، که من آن را در کتاب جمعه خواندم، حاصل قوام این رویکرد است.
خویی در دورهی دوم شاعریاش پرکارتر است. نه تیغ سانسور است و نه دغدغههای دیگر. پس فریادش بلند است، خاصه در کتاب «کابوس خونسرشتهی بیداران» (1362) او در آن سالها سراپا خشم و عصیان است، اما این همهی ماجرا نیست. او با شعر درخشان «بازگشت به بورجو ورتزی» راه جدیدی را میآغازد. تجربهای که در شعرهای پیشینش نبود. شعرْ به شیوهِی سیال ذهن با ورود شاعر به هر مکان و دیدن انسانها در قطار به روایت عشق، غربت و حوادث 1357 میپردازد. این شعر در زبان، اوج هنر خوییست در پیوند با همان شیوهی خراسانی در شعر نیمایی که یکی از مؤلفههایش زبانآوری با صناعت ترکیبسازیست. نمونهها را ببینید: «سبزآبی گشودهی خاموش»، «ناگهانهی ماهورهای جنگلپوش»، «بهت جاودانهی خارایی»، «ژرفهی نهانی جان» و سفرهای ذهنی مدام که پر از یادایاد و حتی بینامتنیتی هماهنگ با اتمسفر شعر است. شعر خویی در این سالها گذشته از غرش و شِکوه، بازنمون انگارهی شعر بهمثابهی زندگینامه است. نمونهی درخشانش، شعرهاییست که پس از خودکشی پسرش نوشت، صادقانه، تراژیک و ویرانگر. پس گذشته از فریاد و خشم در شعرش مرثیه نیز راه مییابد. جان پرشور او وامیداردش که هرچیزی را در قامت شعر درآورد، و از او شاعری میسازد کثیرالشعر. او که حالا در «بیدرکجا» مقیم شده است، در پیرانهسر به عشقی دچار میشود که بعدها زیبای آن شعرها را نه «زیبای کرباسی» که «زیبای مثالی» مینامد. شعرهای حاصل از این عشق، زمینی و اروتیک است. بر سرین معشوق که دست میساید، زمین به گرد سرش میچرخد. هجران و فراق رهاورد دیگری برای خویی دارد، و آن پناه بردن به معشوق همیشگیاش، شعر است. حاصل آن شعر سترگ «از شعر گفتن» است که پیر و مرادش پس از شنیدن آن، خرقهاش را به او صله میدهد. خویی این سالها به قالبهای سنتی بازمیگردد و حتی قصیدههایی در ذم این و آن مینویسد.
حاصل سالهای دور از وطن خویی، دفترهای متعدد شعر است. (بیست مجموعه تا سال 1382 بدون احتساب برگزیدهها یا دو مجلدی که انتشارات باران سوئد منتشر کرد.) گویی او ملتزم بود که هرچیزی را به قامت شعر درآورد، همین التزام موجب شد متنهایی از او انتشار یابد که هیچگاه به گرد پای شعرهایی چون بازگشت به بورجو ورتزی نرسد یا حتی این شعر درخشان که مرثیهواریست...
نمیگذارند،
میبینی؟
نمیگذارند
که دور از نفس و مهربانی مادر،
در گاهوارهی تنهاییات
بلمی
پستانک خیالت را بمکی!
و با عروسک گویای شعر
(یادگار خواهرک خویش)
گرم بازی باشی؛
و ترس
ـ لولوی تاریک ترس ـ
را
از خود
به جغجغهی واژگان
برمانی؛
و، مثل یادی از خوابی خوش،
و یا، چو عکسی در قاب خوشتراش خودش،
راضی باشی
به این
ـهمین ـ
که بمانی.
نمیگذارند،
اما،
نه!
نمیگذارند.
خمانخمان،
به چه هنگام شب،
و از کجای جنگل این سایههای پچپچهگر،
لولو میآید:
گلوی بچۀ بد را میبُرَد؛
و سینهاش را میدرد؛
و آرزوهایش را برمیدارد
میبَرَد.
خام خام میخورد...