از توصیف جدولی «پدر شعر نو» که برای نیما یوشیج بگذریم، او را میتوان مبدأ بسیاری از رفتارهای شعر مدرن ایران دانست. نیما نخستین شاعر مهمی است که در مواجهه با هر سوژه و مفهومی وضعیتهای نمادین، تفلسُف و اومانیستی/اگزیستانسیالیستی را تجربه میکند و مرگ نیز از این رویکرد مستثنا نیست. هر سه وضعیت مواجهه با مرگ در شعر نیما قابلردیابی و بحث است. نیما که مشروطه و شعرش را بهعنوان شاهدی عینی تجربه کرده است، مفهومی جهانشمولتر و غیرشعاریتر از مرگ اختیار میکند. جالب است که وقوع مرگ بهمثابهی پایان حیات فیزیکی کمتر در شعر نیما اتفاق میافتد. مرگ همواره معنایی گستردهتر را اتخاذ میکند و دایرهی تأویلی گستردهتری مییابد. در وجه نمادین، مرگ و مقولات مرتبط با آن برای نیما حکم عنصری فضاسازانه را دارد که تیرگی حاکم بر زیست بشر را به شکلی مؤثر تصویر میکند. اگر میگوید: «پس به جادههای خونین کلههای مردگان را/ به قبار قبرهای کهنه اندوده/از پس دیوار من بر خاک میچیند» به این تصویر و فضا وجهی اکسپرسیون میدهد و رفتاری خلاف مردگان را برای آن کلهها در نظر میگیرد: «در شبی تاریک از اینسان/ بر سر این کلهها جنبان/ چه کسی آیا ندانسته گذارد پا؟» در کنشهای غیرنمادین شعری نیما، یعنی جایی که مرگ در خدمت تمثیل و استعاره قرار میگیرد، با ساختارهای نوینی مواجه میشویم: «با تنش گرم بیابان دراز/ مرده را ماند در گورش تنگ». نیما که هنوز هم از اندیشهورزترین شاعران تاریخ معاصر ماست، در وضعیت تفلسف هم مفهوم نیستی را بارها به چالش میکشد و گاه به تلویح و گاه آشکارا، برداشت خود از مرگ را شرح میدهد و گاه رویکرد نمادین را با رویکرد اندیشهورزانه تلفیق میکند و میرسد به شعرهای درخشانی چون «ققنوس»، «ناقوس»، «میتراود مهتاب» و «ریرا». در تمامی این شعرها درجات متفاوتی از هستی در عین نیستی دیده میشود. پارادوکسی که البته از مفهوم عرفانی کلاسیک منتزع شده و نگرشی زمینی را با خود یدک میکشد. نیما مرگ را به موازات و حتی درهمتنیده با زندگی تصویر میکند و چنین میانگارد که نیستی فیزیکی لزوماً معدومکنندهی اندیشه و ارادهی آدمی و ابرآدمی نیست. «ققنوس» نمونهی کاملی از این رویکرد نیماست. مرگی که زایندهی حیات است؛ نبودنی که در نبودن تمام نمیشود و بودن را رقم میزند. این نگاه البته چندان از آنچه به اجمال در دورهی مشروطه گفتیم، دور نیست. اینجا هم مرگ ارزش و معنایی مییابد که البته لزوماً به خوانشی ایدئولوژیک منجر نمیشود. اما در شعرهایی چون «برف» و «آی آدمها» نیما را در قالب داوری اگزیستانسیالیست میبینیم. مرگ در اینجا هم البته خودش نیست؛ یعنی معناهای ضمنی زیادی بر آن مترتب است. نیما انگار در این دسته از اشعارش مرگ را بیشتر به عنوان آنتیتز زندگی و اصالت وجود میگیرد، نه به مثابهی نیستی فیزیکی و به این ترتیب مسئولیت انسان مدرن را در قبال انتخابهایش گوشزد میکند.