آنچه اخوان را بر تارک شعر امروز نشانده است، همانا زبان آوری، زبانآفرینی و تغنی جانافزای شاعری است توانمند و حاکم بر حکومت کلمات.
او رندی از خانوادهی حافظ، سخنوری از سلالهی سعدی، راوی اسطورههای پهلوانی سرزمین فردوسی و حال گردان جانش در خدمت خیام نیشابوری است. اینهمه را به شاگردی شاعری چون نیمای بزرگ برگزیده و کیمیاگر شعر زمانهی خود شده است. شعر اخوان تلفیقی از شعر سنتی و نیمایی است. او ادامهی کار نیما در شعر رواییست، با کلامی حماسی و پوششی فاخر از سنت شعر فارسی در مکتب خراسانی، که در این میانه چنان استادانه کلام عامیانه را به کار میگیرد که مخاطب بهسادگی میپذیرد و میگذرد و لذت میبرد.
هرچند اغلب شعرهای اخوان سوگوارند و راوی تاریکخانهی تاریخ روزگار اوست اما شاعر با صلابت و شوخ و شنگی کلمات را میغلتاند و با طنز خاص خود شعر را به فضایی روحافزا میکشاند، شور و ماهور میزند، در نقالی دستافشانی و پایکوبی میکند تا مخاطب را به وجد آورد و تلخی روایت را در پس پرده کشاند.
«حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد/ تگرگی نیست/ مرگی نیست/ صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است/ من امشب آمدستم وام بگذارم/ حسابت را کنار جام بگذارم و...». (شعر زمستان)
یا طنز عالی او در شعر مرد و مرکب: «گفت راوی: ماه خلوت بود اما دشت میتابید/ نه خدایا، ماه میتابید، اما دشت خلوت بود...»
خسته شد چرخش که ناگاهان زمین شد شش و آسمان شد هشت/ زانکه زآنجا مرد و مرکب در گذر بودند.
گاه صفتهای پیدرپی میآورد تا موسیقی شعر حفظ شود.
«ای تکیهگاه و پناهِ/ زیباترین لحظههای/ پر عصمت و پر شکوهِ/ تنهایی و خلوت من!/ ای شط شیرین و پر شوکت من!» (غزل 4)
و در همین وزن که خود اخوان ساخته است (شعر ناگاه غروب کدامین ستاره)
اما امید برخلاف تخلصاش بسیار ناامید است.
او شوریدگی را در شوربختی روزگارش دیده و قاعدهی زبانآوری را در تار و پود شعرش تنیده است، پس راوی شکست و نامردی و نامردمیی زمانه خود میشود. شعر او ضدقهرمان است یا اگر قهرمانی هست چون شهزادهی شهر سنگستان سر در غار تنهایی میکند که دیگر امید رستگاری نیست؟ و پژواک صدای خود را در آخرین کلام میشنود، آری نیست. شاعر آینهدار تاریخ دردمند خود است. او در بیستوهشت مرداد سال سیودو، جوانی بیستوپنج ساله است و آنچنان اوضاع آن زمان دل و جانش را به درد میآورد که تلخکامی جایی برای بوی گل سوسن و نسترنش نمیگذارد. از پیامبرانی چون زرتشت و مزدک و مانی و بودا، دژی از تفکر میسازد و شهر آرمانی خود را همانجا بنا میکند تا به جنگ اهریمن، ساز و برگ راست کند و خود چاووشیخوان این کاروان میشود.
من اینجا بس دلم تنگ است/ و هر سازی که میبینم بد آهنگ است/ بیا ره توشه برداریم/ قدم در راه بیبرگشت بگذاریم/ ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟ (شعر چاووشی)
ادامه شکستها و تلخی دوران و تنگدستی و زندان و آوارگی، کام شاعر و شعرش را تلخ میکند، نازکدل میشود، بر زمین و زمان میآشوبد، تقدیرگرا میشود و روحیهی انفعال، او را تا مرز خشم و تَسخَر میکشاند و عاقبت مرثیهخوان وطن مردهی خویش میشود.
هرچند نیما نیز در زندگی چون اخوان سختی فراوان کشیده است اما نگاهش به انسان مهربانتر و فروتنتر است.
سرانجام در اوج تنگدستی و تنها در شستوسه سالگی شاعر بزرگ ما چشم از جهان فرو میبندد و چون شعر کتیبه، راز زیستن خود را در چرخیدن سنگنوشتهای تا ابد میگرداند و این دُور هیچ را به هیچستان میکشاند: «کسی راز مرا داند/ که از این رو به آن رویم بگرداند.»
و به قول خیام وابستهی یک دمیم، آن هم هیچ است.