معصومه دختری بود سیودوساله
پشت یک در طوسی، در خانهای ویلایی
با تعدادی گلدان و یک سگ و چند جفت پاشنهبلند قرمز
با دو چالِ گونه و یک چاه زنخدان
وقتی سلام دادم، از اینکه دختری باشد سیودوساله، خسته بود
گفتم: زیر پیراهنت پرندهای آبی داری که تنها شبها میخواند
گفت: بله
گفتم: از قند هندوانه آمدهای و کمی مورچه داری
گفت: بله
گفتم: یک منظرهی برفی داری که با کلمه نمیشود گفت
گفت: بله
بعد همه گفتند مبارک است و کمی بنفش شدیم
بعد همه دست زدند و چسبناک شدیم
بعد همه رقصیدند و در هم شدیم
بعد همه رفتند و خلوت شدیم
و من فرصت کردم دوستان مردهام را به او معرفی کنم:
بوکفسکی
براتیگان
مگاف