تقلیل انسانی به یک صفت خاص، شیوهای معمول است، اگرچه معقول نیست: این توصیف که فلانی شوخ طبع، مردم گریز یا دستودلباز است یا بوده، امری رایج است. در رفتار روزانه بنا به عادت، عمل انگزدن و خلاصه کردن آدمها در یک دو صفت را برای آسان کردن کار و سهولت ایجاد رابطه انجام میدهیم و پس از مرگ افراد، از این شیوه که نشان تنبلی ذهنی یا مسامحه میتواند باشد بیشتر استفاده میشود و با بخشیدن چند صفت ۔ معمولاً خوب و عامهپسند ـ تکلیف خودمان را با آن فرد یکسره میکنیم و با تأکید، بر یک وجه خاص زندگی شخص، خود را از کنجکاوی یا داوری در ساحتهای دیگر زندگی او معاف میداریم.
حالا که میخواهم دربارهی دوست نازنینم محمد مختاری یادداشتی بنویسم، من هم دچار همین عادت مصیبتزا شدهام که او را در کلمهای و عبارتی خلاصه کنم، بعد با تفصیل آن عبارت، ارزیابی خودم را از زندگی او مطرح نمایم، با قبول این نکته که« هر چه میگویی، شاید وصف او نیست تلقی تو از اوست و ممکن است این تصور و تصویر فردی، بهکلی از واقعیت زندگی بیرونی و درونی او دور باشد». با اینهمه چند چیز مرا در بیان آنچه دربارهی او میاندیشم پابرجا میکند. مطمئنم میکند پانزده سال آشنایی با او ـ بیشتر در گروه سهشنبه و شورای سردبیری دنیای سخن و جلسات کانون ـ که دستِکم هفتهای یک بار همدیگر را دیدهایم و ساعتها در جمع یا در خلوت به فراغت سخن گفتهایم و زندگی کردهایم، در چند سفر به قزوین و ترکمن صحرا و کانادا مدتی دراز با هم همراه و مأنوس بودهایم، کلنجارهای فکری داشتهایم بیشتر با دو نوع نگاه و دو تجربه متفاوت اما با یک نتیجه که بر آن توافق یافتهایم.
در این یادداشت به بخشی از زندگی مختاری میپردازم که برای من مهمتر و پررنگتر جلوه کرده است. در مقالهای که پیشتر دربارهی او نوشتهام او را شاعر پیشتاز نسل ما و نقاد اجتماعی دلبسته به دنیای شجاع نو، توصیف کردهام، و آنچه در آن یادداشت نوشتهام تصویری درست اما شتابزده بوده است از حسبحال فرهنگی و آفرینشی او. در این نوشتهی کوتاه، میخواهم به وجه انسانی شخصیت او، به تصویر مادی رفتار فردی و اجتماعی او بپردازم. و باور دارم برای درک و معرفت عمیق آثار هنرمند، بهتر است زندگی و رفتارهای فردی و اجتماعی او را خوب شناخته و دانسته باشی. دیـدگاهم را بدین معنا محدود نمیکنم که اثر ادبی و هنری تابعی است از رفتار فردی و اجتماعی پدید آورندهاش، اما بین کار هنری و پدیدآورندهاش ارتباطی دو سویه و اثرگذار وجود دارد که معمولاً هنر اندکاندک پالاینده روان آفرینشگر یا زنگارنده روح فرد شود و آفرینشگر، وقتی در خلوت خلاقه، هستی راز آمیزش را در اثر پنهان میکند، با مطرح شدن کار در سطح جامعه، بیآنکه بخواهد یا بتواند نخواهد، روح کتمانشده، آشکاراتر از پنهان شدنش پیش دید آنها که میخواهند او را بشناسند خود را برهنه میسازد. موجودی رازگو که اثر، خالق خود و هم خواننده را یک جا افشا میکند.
حالا که این یادداشت را مینویسم یک روز سرد بهمنی است و پانزده سال پیش، در یک بعدازظهر بهمنی سال سرد ۱۳۶۵ در جلسهی «شاعران سهشنبه» فرصت گفت و شنود با مختاری برایم پیش آمد و مجال دیدار و گفتوگو و رفاقت مستمر تا سالها بعد، تا یک هفته پیش از غیتبش، غنیمتی نادر بود که یکدیگر را بیشتر بشناسیم. پیش از آن، در بسیار جاها شعرها و نوشتههامان کنار هم چاپ شده بود، اولین بار بیست سال پیش از آن تاریخ بود، در مجلهی ادبی جهان نو، سال ۱۳۴۶، که شعر او را خوانده بودم. اما فرصت دیدار در آن مجله دست نداده بود و دیدارهای جسته گریخته در دورهی دوم کانون نویسندگان ایام انقلاب را هم به حساب آشنایی عمیق نمیشد گذاشت.
سالهای دههی شصت، سالهای خون و باروت و انزوا و هیاهو بود، در آن دهه، فضا بر بیپناهان و عزلتگزیدگان تنگ، به تنگی یک سلول زندان بود، یا بی در و پیکر به گستردگی میهنی مجروح که در آن محو تدريجي يـا آنى آدمها و نهادها در چنبرهی سلطهجوی اقتدارگرایان و برانگیختگی تودهوار، عبث و آسـان بـود. جـمع کوچکی از شاعران و نویسندگان، برای گریز از انزوای کنج خانه ـ که مجال کار و تأمل میداد اما لذت زندگی کردن و همذهنی در حرکات جمعی نمیداد ـ دور هم جمع شده بودند از دی ۱۳۶۴هفتهای یک بار، سهشنبهها، برای شنیدن خبر و اثر اهل فرهنگ، شعر و قصه خواندن و تبادل آرای ادبی و اندوهگساری، هر بار در خانهی یکی از بچهها سهشنبه دور هم جمع میشدیم، که در غیاب کانون نویسندگان، شیرازهی همکاری اهل ادب گسسته بود و کمتر با کسی از احوال دیگری خبر داشت. نخست حمیدرضا رحیمی، اسماعیل رها و کاظم سادات اشکوری، محمد محمدعلی و غلامحسین نصیریپور و عظیم خلیلی دور هم جمع شده بودند و چـراغ خانه را روشـن کـرده بـودند و سال بعد عمران صلاحی و محمدمختاری، بعد من و فرامرز سلیمانی و چند گاهی علی باباچاهی و احمد محیط و یک دو تن دیگر بدانها پیوستیم و بیش از ده سال این تشکل ادبی ادامه داشت. پیش از ما جمعی از یاران کانون روزهای پنجشنبه جلسه داشتند که به قصهخـوانـی و نقد آثـار معاصران میگذشت که هوشنگ گلشیری، محمد محمدعلی، ناصر زراعتی، منصور کوشان، یارعلی پورمقدم، بیژن بیجاری و کامران بزرگنیا و عبدالعلی عظیمی و مهندس کبیر و دیگران در آن شرکت داشتند. و چند سال بعد از ما هم گروه دیگری به اهتمام على دهباشی و دکتر براهنی یا گرفت که روزهای چهارشنبهی هر ماه انبوهی از اهل ادب و هنر دور هم جمع میشدند، همینطور گروههای دیگری این جا و آن جا دور هم گرد میآمدند. برای اینکه از حال هم بیخبر نمانیم و باخبر شویم از زندگیهای در خطر قرار گرفته و آثار انتشارنیافته و در مرداب سانسور خفهشده و از طرفی نگذاریم چراغ کانون خاموش شود. هر چند آنقدر هم نگران بادهای موسمی نبودیم. همواره بر این باور بودهام، سنت دموکراتیک کانون در سی سال گذشته چندان غنی و ژرف بـوده است که تا یک نفر نویسنده در این شهر و یک شاعر در آن سوی فرهنگ ایران حضور دارد، سنت آزادیخواهانهی کانون در وجود آنها ادامه مییابد.
باری در محفل شاعران سهشنبه بود که من بهتدریج مختاری را کشف کردم. رفتار جدی محمد در وهلهی اول جلب توجه میکرد. شاید بتوان گفت رفتار خوددارش توی ذوق میزد، نه اینکه او شوخ طبعی نداشته باشد، چند بار دیدم که در کلنجار رفتن با یک طنزنویس، با ظرافتهای ادبیاش او را به ستوه آورد. اما هزال و شوخ چشم نبود با هر چیز و هر کس شوخی نمیکرد و وقار پیرانهای در تن جوان خود داشت؛ بیآنکه آن وقار به گرانجانی و رعونت پیران ماننده باشد. جدی بودن او مایه داشت از اصولی بودنش، سازگار نبودنش، و بیشتر اهل تأمل شدنش. پس از بازداشت طولانی پس از انقلاب و تلخشدنش از فضایی تاریخی نمایان بود که چرا دوست داشتن مردم در این ملک مایهی تلخکامی اهل فکر و دشمنکامی اصحاب اقتدار بوده و هست و خواهد بود. اصولی بودن را بهگمان من در جریان فعالیت جدی سیاست آموخته بود، اگرچه بعضی از آن فعالان را که میدیدیم نه جدی بودند و نه اصولی، پس باید جدی و اصولی بودن تا این حد، که به خشکی نزدیک بود بیشتر در طبع تربیت و فطرت موروثی محمد ریشه داشته باشد، و این ریشه را در حیات اجتماعی بارور کرده بود.
به همهچیز جدی نگاه میکرد، به ادبیات، به خانواده، به هر حرکت اجتماعی که در آن دخیل بود. به سیاست چنان جدی پرداخته بود که تاوان آن را با بهترین سالهای عمرش داده بود و این تاوان او را محافظه کار و بددل نکرده بود، اگرچه در سالهایی که بیشتر میدیدمش میل دل او به تحلیل تاریخیـاجتماعی فرهنگ، بیشتر بود تا سیاستاندیشی، هر چند او نیز چون بسیاری از ما، تعمیق سیاسی را برای هنرمند ضروری میدانست اما سیاستورزی عملی را امری عارضی و در مقاطعی از تاریخ معاصر در کشوری روبهرشد، تکلیفی ناگزیر تلقی میکرد.
به ادبیات جدی نگاه میکرد، در سالهایی که در شورای سردبیری دنیای سخن و تکاپو با هم کار کردیم، یک بار ندیدم که برای انتخاب یک شعر، یک نوشته، مسامحه به خرج دهد و با گفتن: «حالا این دفعه رو ولش کن.» مسئولیت خود را برابر امر مکتوب، سرسری بشمارد بلکه در مجله به هر مسئلهای که پیش میآمد، تحقیق میکرد تا سرِ خود والکی چیزی نگوید، قهر نمیکرد، پشت سر طرف نمیزد، راحت میپذیرفت که لابد دلایلش برای اقناع دیگران کافی نبوده است. در این دوران وانفسا که توطئهنگری و شایعهپردازی و نقزدن پشت سر آنها و بدگویی از یکدیگر مثل نقل و نبات در هر محفلی مایهی شیرین کامی حضار است، هیچوقت ندیدم که او پشت سر کسی حرف بزند، چون شهامت داشت که جلوی روی دوست و دشمن، حرفی را که لازم میدانست، بزند. مؤدبانه و با ظرافت ادبی و استدلال محکم اجتماعی پشت حرفهایش. بارها من، براهنی، اشکوری، دوستان دیگر، عتاب دوستانه او را در حضور تحمل کردهایم اما یک بار هم به یاد نمیآورم که او پشت سر کسی شایعهپردازی و بددهنی و وراجی کرده باشد. بر این ویژگی اخلاقی تأکید دارم و مخصوصاً آن را یادآور میشوم، چون این رفتار جوانمردانه که موقعی در جامعهی ما امری بدیهی تصور میشده، در اجتماع بیمار کنونی کیمیا شده است. نجیب بودن، صراحت داشتن، یاوهگو و متعصب بودن، انگ نزدن، حذف شخصیت نکردن، امری نادر شمرده میشود، نوعی ارزشگذاری اخلاقی در این نگرش مطرح است و باکی نیست! بهرغم ناهنجاری اجتماعی که چون هوایی عفن، پیکرهی حیات هر روزمان را در خود مسموم میکند، مردم ما به تجسم انگارههای اخلاقی، به زیبا زیستن و منزه ماندن اهمیت میدهند و برای من این روزها، انسان والا بودن و مردمی رفتار کردن، به مراتب بیشتر از خوب نوشتن و زیبا نقاشی کردن، اهمیت یافته. یک آنارشیست طنزپرداز اخلاق را امری اعتباری و مقطعی ارزیابی میکند. اینجا حرف من ناظر به پایایی اصول انسانی و مفاهیم پویای جهانی است نه اخلاق بومی و دورهای، همانها که فاکنر آن را «ارزشهای قدیم دل» مینامد. تأکیدم مراعات آن دسته ارزشهای فردی و اجتماعی است که با زیرپا گذاشتن آنها توسط کسان، جهان چنان کثیف شده است که اعتراضی هنرمندانه تو هم دیگر به حالش مفید نمیافتد. برای محمد اصـولی چون راستکرداری، صراحت رفتاری، عدالت اجتماعی، رفتار دموکراتیک و اخلاق مدرن، اهمیت داشت. مدرن بودن و با بصیرت معاصر شدن، برای محمد یک ضرورت دایمی بود و به گرد این محور، اخلاق تازهاش را سامان میداد، اخلاقی که انسان نـو را بـرای همزیستاری و حیات جمعی جهانی مجهز و توانا میکند. در این اخلاق گزیده، او بر رفتار دموکراتیک پای میفشرد که آزادی ما در همبافته با آزادی دیگران است و دایم تکرار میکرد: برای دیگری هم به اندازهی خودت، اهمیت قایل شو! این را نه در شعار بلکه در عمل نشان میداد و البته میفهمیم که عمل کردن به این حرفها مهم است و گرنه بنگرید به دژخیمان و دژخویان که عاملان حذف فرهنگی، کشتارها و انحطاط اجتماعی و سقوط کشور بودهاند در طول حیات کوتاه ما، به هر مناسبت، بهترین شعارهای انسانی را سر دادهاند و کسی آنها را خفه نکرده است. البته کسی هم آنها را جدی نگرفته است. کاش میدانستند مردم دربارهی آنها چه میاندیشند.
در سفری که چند سال پیش با هم به کانادا داشتیم، برای کنگرهی بزرگداشت شاملو، در یک توقف هشت نه ساعته در فرودگاه آمستردام، به بازنگری کارها و گفت و شنود مبسوط گذراندیم که بیشتر راجعبه کارهای خودمان و قضایای فرهنگی کشور بود، در آنجا مختاری جملهای به من گفت که از عمق تنهایی یک انسان حساس جدی حکایت دارد. او گفت: «متأسفم که دارم وجدان بیدار آدمهایی میشوم، که با دیدن رفتار مـن، ناخودآگاه رفتار خودشان را محک میزنند و شاید حاصلش هم شرمساری است و نمیخواهم که اینطور باشد، اما هست و روزبهروز روابطم با آدمها محدودتر میشود.»
این سنتی فرهنگی در ایران بوده است که منش و روش اهل ادب و هنر الگوهای رفتاری مردم را قوام میبخشیده است. در بیاخلاقترین دورهها، مردم توقع داشتهاند که برگزیدگان جامعه رفتار اخلاقی ایدئال داشته باشند چنانکه اهل فرهنگ خاصه شعر و عرفان را وارث انبیا میشمردهاند. در زمان ما آدمهایی مثل دهخدا، هـدايت، بعدها جلال آل احمد، شاملو و بسیاری از هنرمندان دیگر به اخلاق نوینی پایبند بودند که البته منطبق با اخلاق عام رایج نیست، اما از عمق فرهنگ بومی با سمت و سوی جهانی سر بر آورده است. انسانگرایی و مردمسالاری محور آن است و تغییر جهان و انسان هدف آن. مختاری نیز از این تبار بود. بیآنکه که بخواهد بر این امتیاز اصرار داشته باشد، نوعی اخلاق ویژه، رفتار منزه اجتماعی را ارائه میداد که میتوانست ملاک سنجش حرکات فردی و اجتماعی درست از نادرست باشد. کسی که با ستمبارگی و جهلافزایی میستیزد، کسی که بهخاطر تغییر و تعالی کشور و مردم به زندان و بعد، به قربانگاه میرود، کسی که همزمان با بسط اخلاق نو، ریزهکاریهای سنت رایج مردمی را هـم مـراعـات میکند. همچون مردمداری و ادبورزی و وارستگی و جیرهخور حکومت نبودن و معترض ماندن و صريحاللهجه بودن و نان به مزد نبودن و پرهیز از هر کار شایبهدار. ایـن نـوع رفتار ترکیبی، از او انسانی ساخته بود وارسته، مستغنی، رکگو، مخالف زور و ریا و حماقت. برای نمایاندن این خصایل، رنجی بر خود هموار نمیکرد، بلکه اینها بهطور طبیعی در وجودش بود و اگر پای حفظ اصول به میان میآمد، حاضر بود وجيهالمله بودن را به پای ارزشهای انسانی قربانی کند و هر گونه جنت مکانی را استهزا میکرد. اما وقتی تو اینقدر تنزهطلب هستی، دیگران را که میخواهند نان به نرخ روز بخورند، عیش و امنی داشته باشند، با قدرت حاکم لاس بزنند، یاوهگویی و جاهطلبی و غرضهای حقیر را جامهای مقبول بپوشانند دچار تعب میکنی، به زحمت میاندازی دستِکم در درون شـرمسار میکنی، پس دشمنت میشوند، خشک و تند و تلخت میپندارند. حوصلهی دیدار و همکاری و همفکریات را ندارند.
مرگ دوستانم مرا غمگین میکند اما گزافهپرداز نمیکند، که دربارهی افراد هیجانزده شوم در بد و نیک کارها و زندگیشان اغراق کنم. آنچه دربارهی مختاری نوشتهام در حیاتش به خود او، و پشت سرش به دیگران گفتهام و خیلیها هم مثل من این صفات عالی را در مختاری دیده و دانسته و تحسین کردهاند. و در اینجا با این تشویش ذهنی که بر من و ما حاکم است فقط به بعضی از جنبههای عینی زندگی او اشاره کردهام، هنوز ننوشتهام که او یکی از درخشانترین و تیزهوشترین آدمهای نسل ما بود؛ در شعر و در نقد اجتماعی و فرهنگی. هنوز ننوشتهام که او وجدان بیدار ما بود که ما خود را در حضور او و غیابش با رفتار او تصحیح میکردیم مثل دو دوست که همدیگر را قبول دارند نه در ارتباط مرید و مرادی رایج که چقدر احمقانه و حقیر است و او بهشدت از این رابطه که به شبان رمگی میانجامد متنفر بود. نگفتهام که او یکی از آدمهای دموکراتمـنش بود که بهرغم مدعیان، در رفتارهای روزانه هم امر محال، دموکرات بودن در جامعهای تا بن دندان مستند را در زندگی ساده و غنی خود عملاً ممکن کرده بود، اشاره نمیکنم و لازم هـم نمیبینم که بنویسم او با نوعی سادهزیستی درویشانه روزگار میگذراند که نمیتوان آن حجم عظیم مناعت را جز با وارستگی و استغنا حفظ کرد و در این تلاش سخت مقید بود. جا ندارد این صفحات که شرح دهم پشت ظاهر موقر سردش، شاعری حساس پنهان بود که دایم اندوه نابسامانی کشور و مردم و آرزوهای تباه شدهی یک نسل و نرسیدن ما معاصران به آمال سادهای که دیگر در دنیای نو امری بدیهی شده است ـ همچون دموکراسی و آزادی و داد و سرافرازی ملی و رعایت حیثیت انسانی و امکان فتح آفاق نوین اندیشه و تخیل ـ جانش را و توانش را میفرسود و همان هنگام فرزانهای دردمند در کنار آن شاعر با تحلیل وقایع و اتفاقات این جهان، با تمامی ظرفیت یک پژوهنده در کار چارهجویی و راهگشایی بود.
اما باید بنویسم که او چنان خردگرا و منطقی بود که همواره دیگران را با زهرخندی رندانه از خیالپردازیهای رایج برحذر میداشت، وقتی میشنید که اینها روزی ما را خواهند کشت و لیستی در کار است برای حذف فرهنگی بـعـد حـذف فیزیکی و آنها بیسببی ما را دشمن میدارند. تحمل نخواهند کرد، میگفت: «توطئهنگری، بیماریای رایج است. دستِکم به بیماری آنها مبتلا نشویم.» دریغا که هوش تابناک و تخیل شاعر نمیتواند با ظلمت ذهنی قاتلان اندیشه، نسبتی و تفاهمی داشته باشد.
فرصت باقی است و یارانش بسیار ناگفتهها را به تفصیل در کتابها و مقالهها خواهند آورد. اما این غبن بزرگ، جگرم را میخورد که از حضور روبهرشد فـرزانـهای صـديق محروم شدهایم که در سالهای آینده، میتوانست روشنایی خیرهکنندهای از شعور و تخیل را بر مردم میهنش بتاباند، که دریغا در دل خاک سرد و مظلوم میهنش، با او بـه اعـماق خاطرهی جمعی، مدفون مانده است.
تهرانـبهمن سرد ۷۷