غافل از قافله عقب ماندم
کج میرود ذهنم
از هر رخنه عبور میکند
به تو میرسد
ای محکوم به فراموشی.
در زنهای شهر
میگردم به دنبال چیزی
تا دوباره لمس کنم
شبحی که تویی در کلاف سرم.
با تو شب نیز سوزان بود
ای کسوف پر حرارتم.
مسخ شدم در تو
در درخشش ماه که شکل صورت توست.
قِی کردم تمام منی که در درونم بود
سیمرغ بودند در دلم که پروازشان دادم
تا نباشی، تا نبینمت
تویی که تمامی منی و میخواهمت.