«گرمای زندگی و تصویر مرگ…» احمدرضا احمدی در ماه‌های آخر عمر


اقیانوس مرگ جزیره ندارد!


اقیانوس مرگ جزیره ندارد!

صفورا نیری

 

«گرمای زندگی» از استخوان پیشانی‌اش رَد می‌شد و در آن حوالی معلق می‌ماند. اما خود او «تصویر مرگ» بود سرا پا.
نه مرگِ مَردی که دهه‌ها زیسته، بلکه مرگ نهالی مجروح در ریشه، مرگ کودکی که می‌خواست زنده باشد، بنوشد، چیزهای کوچکِ شیرین و ترش را مزه کند، سرمای بستنی را با تمام جانش و با تمامِ لذت، به زبان و کام و حنجره‌اش بِچِشاند، و باز مرگ کودکی بود که چند ساعت قبل از سه نَفَسِ بلند و پَرِش از ارتفاع مرگ، وسایل نقاشی‌اش را به ایما‌واشاره بخواهد بی‌آن‌که به شانه و دستِ شکسته‌ای فکر کند که شبیه بال پرنده‌ای سنگ‌خورده، کنارش بر بستر افتاده بود و فکر کند به قفسِ دنده‌هایش با میله‌های آشکار و قابل‌شمارش که پرنده‌ی نیمه‌جانِ دیگری را در خود حبس کرده‌اند.
احمدرضا احمدی اردیبهشتی بود. در اردیبهشت به دنیا آمده بود و کسی خواب دیده بود که در اردیبهشت هم از دنیا می‌رود. واقعیت همین بود. در اردیبهشت با مرگ ملاقات کرد، اما دلِ مرگ را هم، با آن زبان نرم و نگاه کودکانه‌اش، به رحم آورده بود و مهلت بیش‌تری گرفته بود. مهلتی چه دردناک؛ دردناک برای خود او و سوزنده‌ی جان و روان برای آن‌ها که با او بودند و می‌دیدند که چگونه تصویرها، امیدها و دریافت‌های بی‌مثال، به محاق می‌روند و ناپدید می‌شوند.
زمانی، رشته‌ای ـ البته کوتاه ـ داستان طنز در نشریه‌ای چاپ می‌شد که درباره‌ی بعضی وقایع زندگی فردی بود به نام آقای احمدی؛ انسانی خاص، نازپرورد و یکتا.
در عنوان داستان‌ها اسم آقای احمدی حتماً‌ می‌آمد مثل: آقای احمدی رژیم می‌گیرد یا آقای احمدی شیرین می‌شود. پس از ابتلا به بیماری قند و از این دست...
آقای احمدی در این داستان‌های واقعی همان «احمد رضا احمدی» بود. کسی هم نمی‌دانست. اما خود او این قصه‌ها را ـ با آن‌که گاهی گزندگی مختصری هم داشتند ـ دوست داشت و دوست داشت ادامه پیدا کنند که نشد... اگر می‌شد، عنوان‌های دیگری می‌توانست در راه باشد: آقای احمدی می‌شکند، آقای احمدی به جثه‌ی پسر بچگی‌اش برمی‌گردد، آقای احمدی آب می‌شود...
آقای احمدی ژاله می‌شود و بر گل‌های سرخ شمعدانی‌های خانه‌شان می‌نشیند تا شهره و ماهور را نگاه کند که گم‌کرده‌ای دارند و هوای خانه را به یاد او می‌بویند.
رمز «گرمای زندگی» او این دو بودند و احمدرضا کسی بود که می‌توانست حتی «تصویر مرگ» را رنگین کند و کرد؛ وقتی غافلگیرانه ماشین پلاستیکی قرمز کوچکی را سر راه ماهور گذاشت که بردارد و بر گورِ سرسبزش بگذارد تا کسی بی‌لبخندی به مهر او را ترک نکند. 

صفورا نیری
1402/7/12