اردلان سرفراز


در من هزار آهوی تشنه


در من هزار آهوی تشنه

اگر بخواهیم ترانه‌سراییِ معاصر را به صد سال گذشته نسبت دهیم، باید بگوییم که این نسبت در دو مقطع دچار تحول کلیدی شده است؛ یک‌بار در عصر مشروطه (دوره‌ی شیدا) و دیگربار حوالی دهه‌های چهل و پنجاه (شروع و ادامه‌ی موج نوی ترانه‌،) البته قصد ندارم از جریان‌ها و دوره‌های دیگر ترانه‌سرایی چشم‌پوشی کنم، اما به این دو تحول که گمان می‌کنم ساحت تأثیرگذاری‌شان گسترده‌تر بوده است اشاره‌ای می‌کنم و در مورد دوم به اردلان سرفراز خواهم رسید.
در عصر مشروطه، به دنبال فعالیت‌های علی‌اکبر شیدا و عارف قزوینی اوضاع، رو به تغییر گذاشت. پیش از آن، موسیقی بیشتر در خدمت دربار بود و ترانه نیز به اقتضای آن. آرام‌آرام اما موسیقی و، به همراه آن، کلام بیش از پیش به خدمت مردم درمی‌آمد و بستری برای گفته‌های آن‌ها می‌شد. در واقع، تغییرات اوضاع اجتماعی و دوران مشروطیت به موسیقی و کلام فرصت جولان می‌داد و موسیقی و کلام هم دِین خود را به این جنبش ادا می‌کردند. با فعالیت‌های عارف، پای ترانه به فراتر از مجالس کشیده شد و برای میادین اجتماعی و نبرد نقش‌آفرینی کرد و به پیش‌تر از آن اگر نگاه کنیم، علی‌اکبر شیدا را می‌توان با خیال راحت (!) بنیان‌گذار یک دگرگونی اساسی در ترانه‌ی عصر مشروطه دانست. هرچند این دگرگونی بیشتر مبتنی بر مضمون بود و اتفاقاً دگرگونی به سوی کاستن مضامین اجتماعی-تاریخی و افزودن مضامین شبه‌عرفانی و درویش‌مسلکی و متمایل به موسیقی بزمی بود، اما خود این را قطعاً می‌توان جریانی نو انگاشت. به‌علاوه، ضمن اینکه این تصنیف‌ها می‌رفتند تا به سبک عراقی نزدیک شوند، محافظه‌کاری کمتری را بر خود می‌پذیرفتند و صریح‌تر حرف می‌زدند.
و اما جریان دوم دگرگونی در ترانه‌سرایی از دهه‌‌ی چهل آغاز شد و بنیان آن بیرون آمدن از زیر پرچم ادبیات سنتی و ارتقا دادن ترانه به بستری برای اندیشیدن بود و به دنبال این جریان پای مسائل اجتماعی و انسانی به ترانه باز شد یا، به عبارتی دیگر، ترانه هم به صف مدرنیته پیوست. از آن گذشته، ترانه‌های کاباره‌ای و عامی فراوان و فراگیر شده بودند و نیاز به تحولات آشکار حس می‌شد. اردلان سرفراز در گفت‌وگویش با دویچه‌وله‌ی فارسی درباره‌ی موج نوی ترانه‌سرایی در ایران می‌گوید: «در گذشته کسانی بوده‌اند که در محدوده‌ی ترانه فکر نو آوردند، واژه‌ی نو آوردند، ترکیبات نو آوردند، اما ترانه‌ی نوین، ترانه‌ی موج نوی ما، با شخصی به نام شهیار قنبری شروع می‌شود و با ترانه‌ای به‌ نام قصه‌ی دو ماهی. اگر قصه‌ی دو ماهی نبود و راهگشا نمی‌شد، آهنگساز اصلاً به خودش اجازه نمی‌داد و جرئت نمی‌کرد مثلاً روی دو پنجره، جاده یا مثلاً سال ۲۰۰۰ آهنگ بگذارد،‌ با توجه به ترانه‌های رایج...»
هر جنبش تازه‌ای در هنر باید چارچوب دگرگون‌سازی‌اش مشخص باشد. حالا موج نوی ترانه‌سرایی شامل دگرگونی در چه زمینه‌هایی بود؟ در زمینه‌ی مضمون؟ در فرم و شیوه‌ی بیان؟ اجازه‌ی ورود دسته‌ی خاصی از واژگان؟ طبعاً مجموع‌ای از همه‌ی این‌ها که البته هرکدام از ترانه‌سرایان یک یا چندتا از این موارد را شاخصه‌ی سبکی خود کردند، اما آنچه میان آن‌ها مشترک بود، پرداختن به مسائل تازه یا نگاه به مسائل از زاویه‌ای نو بود و سرودن ترانه‌های غیرعاشقانه‌ و در عین حال غیرسیاسی؛ ورود انسان و خصایص ‌آن و ارزش‌های انسانی به متن سروده‌ها. کار شهیار قنبری در آن زمان این ماهیت را داشت، اما هر جنبشی تنها مبتنی بر افراد نیست. مجموعه‌ای از عوامل به این تغییرات دامن می‌زند. به‌طور مثال، به قول خود سرفراز، استودیوی طنین به این جریان کمک کرد. اگر طنین را تورج نگهبان و پرویز اتابکی پایه‌گذاری نمی‌کردند، شاید بستری در آن مقطع نبود که فعالیت قنبری و جنتی‌عطایی و دیگران را شکوفا کند.
در آن دوره ترانه‌ها یا عاشقانه بودند یا سیاسی. کمتر پیش می‌آمد ترانه‌ای غیرعاشقانه باشد و زیر پرچم سیاست و شعارزدگی نرود، اما سرفراز یکی از سرایندگانی بود که وارد وادی ترانه‌ی غیرعاشقانه‌ی غیرسیاسی شد و این نوع گفتمان را به زبان مردم نزدیک و نزدیک‌تر کرد. هرچند او همواره بر این نکته هم تأکید داشته است که اساساً با این ژانربندی‌ها و برچسب زدن‌ها موافق نیست و ساحتی چندبُعدی و چنددریافتی برای هر اثر هنری و در این مورد ترانه قائل است.
از دیگر مسیرهایی که سرفراز در آن قدم گذاشت یا دست‌کم از آن گذری کرد، شعر جهان سوم و جریان ترانه‌ی متعهد بود که البته از همان موارد گفته‌‌شده‌ی پیشین هم دور نیست. این هم‌جریانی با دیگر هنرها در برهه‌ای بوده که بحث تعهد داغ بوده است؛ تعهد برابر ارزش‌های انسانی و نیز صدای مردم بودن که اغلب از سر سرفراز بیرون آمد و از زبان داریوش اقبالی شنیده شد.
هرگاه که صحبت از دِین در شعر و شاعری می‌شود معمولاً پای نیما هم به‌میان کشیده می‌شود. بسیاری از شاعران معاصرْ خود را در شناختن جوهر شعر مدیون آموزه‌های نیما می‌دانند و باید هم بدانند و ما هنوز هم در نقطه‌‌ی گذاری هستیم که باید برگردیم و آموزه‌های نیما را مرور کنیم، روایت‌مندی او را تمرین کنیم، نوع نگاه شاعرانه‌ی او به دنیا را بیاموزیم. مقصود اصلاً عروض نیمایی نیست، منطق شعری نیماست... از بحث دور نیفتم، سرفراز هم یکی از عوامل کلیدی حرفه‌اش را «نیمای بزرگ» می‌داند و در واقع همزمانی فعالیتش با اقبال پیدا کردن نیما در ادبیات و میان مردم شد و او این هم‌زمانی را به فال نیک می‌‌گیرد. شاید بشود این‌طور آن فضا را نام‌گذاری کرد: ترانه‌سرایی پسانیمایی.
اردلان سرفراز هم با شعر آغاز کرد. آغاز سرایش او و گرایشش به شعر و شاعری، همچون باقی هم‌نسلان جنوبی‌اش، با شاعرانی مثل فریدون توللی، منوچهر آتشی و... و رونویسی از روی دست آن‌ها همراه بود. او بعدتر برای خرج تحصیل و زندگی‌اش به پیشنهاد حسین سرفراز به‌عنوان ترانه‌سرا در ارکستر جوانان رادیو ایران مشغول به کار شد، اما تصمیم نداشت به این کار به‌عنوان حرفه‌ای همیشگی بنگرد و برایش صرفاً یک منبع درآمد به‌حساب می‌آمد،‌ اما وضع به همین منوال باقی نماند و بعدها پس از دیدار با شهیار قنبری و تحت‌تأثیر او در این حرفه جدی‌تر قلم زد و ماندگار و تأثیرگذار شد.
منابع الهام سروده‌های سرفراز را می‌توان در جای‌جای خاطرات شخصی‌اش جست‌وجو کرد. خودش می‌گوید وقتی ترانه‌هایش را مرور می‌کند به‌ صورت دفترچه‌ی خاطرات اوست،‌ به‌صورت آلبومی‌ست برای او.
در زندگی هر مؤلفی -در این مورد ما از شعر و ترانه سخن می‌گوییم،‌ پس بگذارید بگویم در زندگی هر شاعری- یک نقطه‌ی عطف میان تفننی نوشتن و حرفه‌ای نوشتن هست که مرحله‌ی گذار شاعر از نقطه‌ی اول به نقطه‌ی دوم است. برای سرفراز این نقطه‌ی عطف چاپ شدن شعرش (بر واحه‌ای دیگر) در مجله‌ی جوانان به‌عنوان بهترین منظومه از شاعران جوان بود. آن روزها علیرضا طبایی؛ مسئول بخش هنری و ادبیات مجله‌ی جوانان بود و سرفراز نوجوان بود، حدوداً شانزده‌ساله. دیرتر، همزمان با شروع ادامه‌ی تحصیلش بود که حسین سرفراز هم از او برای کار در رادیو دعوت کرد. آن‌جا بود که شعرهایی که می‌نوشت و آن تجارب تفننی‌ که پیش خود در کلام گذاشتن روی ‌موسیقی داشت، شروع به دگردیسی به سوی حرفه‌ شدن و تبدیل به درآمد شدن کردند.
ترانه‌های سرفراز با زادگاه و روند زندگی او پیوند آشکاری دارند و شاید همین حقیقت سبب شده تا با این‌که او سال‌هاست از ایران دور است،‌ هنوزا که هنوز، نامش بین ترانه‌سرایان برتر به‌چشم بخورد و هیچ‌گاه ذائقه‌ی مخاطبان از ترانه‌های او پیوند نبُرد. این واقعیت قطعاً دلایلی دارد و ریشه‌کاوی‌اش شاید در فرصتی دیگر میسر شود، اما به‌طور خلاصه می‌توان آن را به این نسبت داد ‌که او خود هرگز پیوندش را از زادگاه خود نبرید و بسیاری از ترانه‌هایش به‌گونه‌ای نقب به قدم‌های تاریخی و روزمره‌ی ایران می‌زنند و این همان بینش متعهد است.
شاید ساده و تکراری باشد اگر بگوییم ریشه‌های تربیتی او در خانواده‌ای اهل ادبیات جای داشت، اما نمی‌توان هم از این حقایق چشم‌پوشی کرد. چرا‌که او در همان بستر آغاز به سیاه کردن کاغذها کرد. سال‌ها بعد جدی‌تر ادامه‌اش داد و مثل بیشتر شاعران، او هم اولین سروده‌هایش را برای مطبوعات فرستاد و منتشر کرد. قرار بر بیو‌گرافی‌نویسی نبوده و قصدش را هم ندارم، اما بی‌راه نیست اگر در این فرصت که مروری است بر کارنامه‌ی هنری اردلان سرفراز به انتخاب‌های او در ابعاد دیگر زندگی حرفه‌ای‌اش هم نقبی بزنم؛ انتخاب‌هایی که بی‌شک در زندگی هر فردی تعیین‌کننده‌اند. مثلاً این‌که سرفراز،‌ با وجودی که امکان تحصیل در رشته‌ی زبان و ادبیات انگلیسی برایش فراهم بود و در ورودی این رشته هم قبول شده بود، روان‌شناسی را انتخاب کرد تا با شناخت دقیق‌تر انسان که خودْ دنیایی‌ست به فعالیت ادبی خود رونق ببخشد، نه که علمش را تزریق به ترانه‌هایش کند، نه،‌ بلکه شناختش را پشتیبان سروده‌هایش کرد.
او کلامش را به خدمت انسان درآورد. عشق، آزادی،‌ سیاست،‌ اجتماع و... را در یک ظرف ریخت: ظرف هنر و ترانه. کوشید تا شعرش جوشیده و آینه‌ی اجتماع ایران باشد. شعر باید چند ظرفیت همزمان می‌داشت و او کوشید این امر را میسر کند، زیرا شعر اگر با قصد قبلی سروده شود، شعر نیست،‌ شعار است.
«با من که زخم‌های فراوانی
بر گرده‌ام به طعنه دهان باز کرده‌اند
هر قصه یک ترانه
هر ترانه خاطره‌ای دیگر
هر عشق یک ترانه‌ی بیدار است
در خامشیِ حضورم،‌ حرف مرا بفهم
یا برای عشق زبانی تازه پیدا کن
تا درد مشترک
زبان مشترکمان باشد.»  

آنوشا نیک سرشت
1399/11/18