یک روز خزان
تنها و خسته جان
به صحرا شدم به خیمهی ابر
در بارشی از شوق
لیلی نبود
جامی شکسته بود
نیمخورده به سرخی خون
و نانی که افتاده بود با جای دست او
لیلی کجاست
در این برهوت سوخته
مرا که اشکی نمانده...