هر روز زنی را در خانه میبینم
نشسته بر لچک ترنجِ عباسی
با ابروهای طاقیِ پیوسته
و نگاهِ موربِ زهری
و هر روز بیرون میدوم از خانه
از اغوا استغفار میکنم
از تمایلِ قجریام به تو
ملیلهها را از کنار دامنم میتکانم
و یالهای مادیانِ وحشیام را میچینم
زلفِ دوتای زن اما بلند و بلندتر میشود
میتند به تار به پود
ریشه میزند در لچکِ قالی
و من هر روز میدوم از این گیاهِ خزنده بیرون و با چنگِ اولین شاعر
دلم برای مولیانِ خانهام تنگ میشود
شاید این کافیست که فردا
وقتِ اقامهی کرکیت
با تمایل قجریام به تو
دارِ خالی را از شاه عباسیهای مکرر پر کنم
برای یک ذرع و نیم نقشی که تو باشی و من
شاید این کافی است