سرم را روی شانهات گذاشتهام
انگار سنگی تکیه داده بر بیقراری رودخانه
انگار گذشته باشی و
من خیره مانده باشم به دورشدنت
که بازگشتهای و باز از من گذشتهای
سرم را روی شانهات میگذارم
و تو لبخند میزنی
میلرزم
و تو لبخند میزنی
لبخند میزنی و
میریزی به دوردستها
من از رگ گردن به تو نزدیکترم
که هراس نطفهاش را در من میکارد
دو نیمه میشوم
نیمی که مرده بر شانههای تو
و نیمی که
زنی هرزه را میزاید
تو لبخند میزنی
و نیمهی مردهام را به خانه میبری
من تهنشین میشوم
در خیابانی پر از رودخانه
آبها نیمهمرده زنان زیادی را
به حاشیه آوردهاند
خدا خودش میداند
که رودخانهها هیچگاه آلوده نمیشوند
و تنها گمراهان این شهر
زنانی هستند که نیمهمرده خود را رها کردهاند
رسالت خود را به خیابانها آوردهاند
و بدنهاشان تنها زبان زندهی دنیاست
زنانی که غرق میشوند بی هیچ تقلایی
حتی در کمعمقترینِ آبها
تا هر رودخانهای که از برهنگیشان گذشت
ایمان بیاورد
که تنها رستگاران زمین گناهکارانند