نوشتنْ پادزهر فراموشیست؛ این را در معنایی تاریخی میدانیم وُ میفهمیم؛ عمدهی چیزهایی که از سرگذشت نوع بشر میدانیم از راهِ نوشتن به دست ما رسیدهست. اساساً «نوع بشر» در کاربرد زبان «نوعیترین» سرشتمایهی خود را بازمییابد؛ طوری که متنیّت و بشریّت دو روی یک سکّه بودهاند چون انسان یعنی تجاوزدادنِ معنا از مرزهای اکنون به قلمروی تاریخ. تاریخ را هرچند به اشکال مختلف تعریف کردهاند، شاید گُلِ این تعاریفْ تاریخ باشد همچون آگاهی مشترک، یعنی، گنجینه یا دفینهای که در آن گذشتگان وُ آیندگان بهنوعی تجربهی همرسانیپذیر، قابلانتقال، دست میيابند. اگر نوشتار نبود، تاریخی هم در میان نبود، و اصولاً زمانی وجود نمیداشت؛ زمان آنی نیست که از درون چیزها میگذرد، نظیر فرسایش تنگهها وُ مرگِ پرهیاهوی ستارگان؛ ردِّ رودهای رفته بر پیکر کوهها، یا سرگشتگیِ مستقیمِ نور در خلأ؛ آنچیزی که از درون تمامی وجودها عبور میکند زمان نیست چراکه زمان یعنی تجربهی این عبور درمقام چیزی بامعنا. زمان در آگاهیست که زمان میشود، وقتی گذرندگی آن، و نشان این گذرندگی که بر چیزها رد میاندازد، در آگاهیْ طنینانداز میشود. آن آگاهیِ مشترک بر زمینهای از متن، بر پیکرهای از نوشتن، اُستوارست. یکی از خطراتِ جهانِ رسانهزده وُ اینترنتمدار نیز همین است که کریس هِدْجِزِ آمریکایی، روزنامهنگارِ برجستهی آمریکایی، که کارش رنگوُبویِ ادبیاتیِ بالایی نیز دارد، «پایان عصر دانشِ [متنی] و پیروزی قاطعانهی نمایش» مینامد؛ چنددهه پیش از این هم گی دوبور فرانسوی «در جامعهی نمایش» زنگ خطر این وضعیّت را – یعنی سرتاپا نمایشیشدن تمامی ساحتهای زندگی را - به صدا درآورده بود، بعدترش هم ژان بودریار از محو واقعیّت دربرابر شبیهسازی وُ تصویر در آثارش سخن گفتهست. اینکه بیشتر فضاهای اینترنتی اثرگذار، که خاصّ وُ عام، مردم را گرد آوردهست اساساً برای متنهای بیشتر از چندسطر طرّاحی نشده، بهویژه توییتر وُ اینستاگرام، گویای همهچیزست؛ عموم آدمها امروز به یکصفحه مطلب با همان سنگینجانیای نگاه میکنند و با همان بیتابیای از آن میگریزند که روزگارانی قبلتر، با کتابهای قطور چندجلدی چنین میکردند، کاریْ کارِستان.
یعنی، عادت وُ فرهنگِ متنخوانی دارد از میان برداشته میشود و کرورکرور مردم هم خودشان را نمایش میدهند و هم به تصاویر نمایش دیگران خیره میمانند و هرچه فهمِ چیزی زمانِ بیشتری بخواهد و توقّف بیشتری، روزبهروز اقبالِ عمومیِ کمتری به نصیب میبَرد؛ این درست است که «گاهی یک تصویر به هزار واژه میارزد»، امّا برعکساش نیز صادق است. بههرحال، تصویر جای متن وُ متن کوتاهْ جای متن بلند را گرفتهست و نوشتار نیز دارد زیر ضرب یورشی سراسری از صحنه بیرون رانده میشود. امّا پرت نیفتم، نوشتنْ تنها سلاحیست که از دیرباز علیه فراموشی به دست گرفته میشده است تا «خورشید همآن مشعل کالی» نباشد که «نخستین سحرگاهِ جهان را آزمودهست» و تکرارِ روز وُ شب، و گردش فصلها در بیتاریخی، بیحقیقتی، و بیمعنایی، در یک لحظهی حالِ بیپایان، خلاصه نشود؛ منتها، نوشتنْ در معنای دیگری هم علیه فراموشی بهکار گرفته میشود؛ در معنایی فردیتر، وقتی خورهی فراموشی به جان فرد میاُفتد، و دقیقاً با غروب آگاهی (که، دراصل، تجربهای پیوسته وُ معنادار از گذر زمان است) در دریای فراموشی، فرد واژهواژه از زبان محروم و درنتیجه از خویشتن تهی میشود: آلزایمر. آنکه در سایهی پُرتهدید وُ گسترندهی این بیدِ مصمّم وُ روئینتنی مینویسد که در تار وُ پودِ زمانِ درون میاُفتد، ثمرهاش اُفولِ غروبناک وُ قدمبهقدمِ آگاهی، آنکه عمری نوشتهست وُ حال میداند که دارد واپسین نوشتههای خود را مینویسد، انگار خطاب به آیندهی خود مینویسد، از گذشته، در گذشته، خود را صدا میزند، تا در آینده به صدای خود گوش دهد، در آیندهای سخت مصیبتبار که در آن صدا، یعنی اصواتی بهاضافهی معنا، به صوتِ عریان وُ بیمعنا بدل میشود. برای همین، در سایهی این بیماری، نوشتنْ سرشتی تراژیک دارد، چون تلاشیست ناممکن؛ آن خویشتنی که خود را خطاب میکند به آن خویشتنی که مخاطب میشود راهی نمییابد؛ خطابی در ناممکنی، خطابهای در بیسببی؛ یعنی که فرد جایی در زمان با نگاهی مبهوت، معناریخته، عین درختی که از برگهاش در زمستان، به باز وُ بستهشدن دهانِ خودش در جای دیگری از زمان خیره ماندهست وُ پیام را درنمییابَد؛ چندان از خود تهی که حتّا صاحب دهان را بازنمیشناسد.
دو فیلم شناختهشدهتر دربارهی آلزایمر ساخته شده است، یکی «آیریس»، ساختهی ریچارد آیِر، محصول سال ۲۰۰۱، دربارهی آیریس مرداک، زنِ نویسنده وُ فلسفهدانِ مهم سدهی بیستم انگلستان (هم او که طرفِ گفتوُگوی برایان مگی هم بوده است در کتاب فارسیشدهی «مردان اندیشه»، که نقشاش را کِیت وینسِلت بازی میکند؛ در آن مراحلی که دیگر حافظه مثل موتور ماشین پیاده وُ اسقاط شدهست، آدم اگر در خانه باز باشد میزند بیرون وُ گم میشود، ایستاده، هروقت مثانه صلاح دید، توی لباس خودش میشاشد، باید غذای پورهشده مثلِ کودک چندماهه، آرامآرام، به خوردش داد، و در نگاهِ آدم یک ترسِ تهنشینشدهای سوسو میزند از ناآشناییِ همیشگیِ همهکس وُ همهچیز، در نبودِ پیوستارِ زمان، که هر لحظه را گسسته از لحظهی قبل وُ بعد، به کابوسی مبهم بدل میکند، و زبان هم که به درجّهی صفرِ خود میرسد، و لابد آدم دهشتِ مدامِ بیروناُفتادن از قلمروی زبان را احساس میکند، آنهم چنین بلایی بر سر زنی که هم داستان مینوشته هم متن فلسفی، یعنی، همنشینی وُ همدمی داشته یکعمر با عاطفهبارترین وُ حسّیترین وجوه زبان، ازسویی و انتزاعیترین وُ صورتمندترین وجوه آن، ازدیگرسو. بههرحال، زنِ فراموشیزده از لابهلای خاطراتِ شوهر گذشتهاش روایت میشود و فیلم سعی میکند نشان دهد که وقتی همهچیز از دست رفت، زمان، زبان، گذشته، آینده، خاطره، خویشتن، مطلقاً همهچیز، آنگاه تنها بهکرشمهی عشق است که کلمهاش بیاختیار بر لبانِ این زن مینشیند. فیلم دیگر هم «هنوز آلیس» است، ساختهی ۲۰۱۴، با بازی جولیَن مور در نقش آلیس، زنی ۵۰ ساله، در مراحل اولیّهی آلزایمر، زبانشناس، نویسنده (تلخندِ سرنوشت؟)، او هم چون آیریس در ازدواج با مردی در موقعیّت دانشگاهی مشابه. در آن فیلم، آلیس در فیلمی که از خودش ضبط کردهست، با آلیسِ آینده، که ما اکنون میبینماش، یعنی، این آلیسِ ازیادبُرده، سخن میگوید، رنجی که در آینده میبرَد را از گذشته به او شرح میدهد، و کشتنِ خود را به او میآموزد، که یعنی، راحتکردنِ خود را از کابوسِ دمبهدم نوشَوَندهای که به جاناش اُفتاده.
باری، این هردو در یادم ماندهست، و تجربهی شخصی پدربزرگ پدری وُ عمو، و سایهی احتمال هراسناک آن بالاسرِ خودم؛ چه «تُراثِ» مبارکی، از این سر به تومور و سرطان کبد متصّل، از آن سر به آلزایمر؛ بهقول خراسانیها، «خوش باشد». ولی آن کار دیگر، که یکسال اخیر ذهنام را مشغولِ خود کرده، «برای تو در اینجا نوشتهام» براهنی؛ فکر کنم پیش از دررسیدنِ این روزها که از او جز سکوت وُ فراموشی مخابره نمیشود، آخرین شعری که از او درآمد، با صدای خودش هم. شعر از جهاتی براهنیطور نیست – در معنای آن تفاوتجوییِ مبارزطلب و سعی در خروج بیقیدوُشرط از تمامیِ پیشینهها، که مثل برداشتنِ بندآب از سر سیل بودهست و گرفتن آن به کلِّ ادبیات دههی هفتادمان که هنوز هم پسلرزههای آن را بعد از اینهمه سال در بندزدنِ بیفرجام شعر با هنرهای تجسّمی وُ نمایشی بازمیتوانیم جُست؛ سه شعر، که شاید بهترین شعرهای براهنی باشند، یعنی، سه شعر و هرسه با زبانی شهودی وُ درونکاوانه که هریک بهنوعی از تراژدیِ خاطرات میگوید: «نگاه چرخان» که میگوید: «در زندگانی من، آفتابْ نقشِ ضعیفی دارد»، و شعر «ماه» که راوی آن سوگوارست برای: «شیداییِ خجسته که از من ربوده شد»، و همین شعر موضوعِ بحث، «برای تو در اینجا نوشتهام»؛ از حیث تصوّر غالبی که از براهنیِ شاعر داریم، از براهنی «خطاب به پروانهها»، «شکستن در چهارده قطعه»، براهنی تجویزگر وُ نمونهپردازِ «زبانیّت» در شعر؛ جایی که او در کار شیوهگری با زبان است، «نه بی با / بی با نه / با بی نه با نه / با / با» و «دف را بِدف! كه تندرِ آینده از حقیقت آن دایره، دمیده، دمان است»؛ یکجور ژستِ اجراگری به زبان شعر دادهست، ارادهای که خود را رفتارِ متن دخالت میدهد، ارادهای که از بیرون، پیشاندیشانه (بهرغم تمام ظواهرِ شهودی وُ شبهعارفانهی این شعرها که انگاری وحیگویانه لحظهسُرایی شدهاند، شرحِ آنات) و هر شعری، هر مجموعهای، یکسری رفتارهای زبانی را میآزماید. ولی، در این اثر (و آن دوتای دیگر)، زبان دارد با خاموشی وُ فراموشی جدال میکند؛ کیفیّتِ شعر، هرچه فشردهتر، موجزتر، رمزآمیزتر، لایهلایهتر، سر در عمق خلاصه، به مصاف کمیّتِ زمان میرود که سر به کاستن گذاشته است، و مثل دو دیوارِ متحرّک، غولآسا، دارد از دو سر راه بر آوازِ آگاهی میبندد. زبان در کاری دیگرست، شکارِ خصوصیترین (بهمعنای درونیشدهترین، زیستهترین) نشانههای یک زندگیِ رو در ناپدیدی، وصفِ پُرچگالِ آنها، در یکجور مراقبه وُ مکاشفه، که پرتویِ تیز زبان را در تاریکیهای چرخآبِ زمان به کورسوهای پراکنده عبور میدهد؛ زبان اینجا دیگر ابزار نیست، مادّهای که روی آن کاری وُ با آن کاری کنی نیست، زبان اینجا سرشتی سخت زمانی دارد، درونماندگارِ زمان است، و انگار خودِ حرکتِ زمان در ژرفترین لایههای نفْس است که دارد به «زبان» آورده میشود؛ در حدّ پرانتز، اینکه فکر میکنم جادوییترین نوشتهها، پارههای متنی، همانهایی هستند که این نسبت درونماندگار را با زمان پیدا کردهاند، یعنی توانستهاند حرکتِ خطّی وُ مستقیم زمانِ فیزیکی را بر بستر زبان، با حرکتِ گردشی وُ دوریِ زمانِ درونی پیوند بزنند؛ از غزلهای حافظ تا «درجستوُجوی زمانِ ازدسترفتهی» پروست.
شعر براهنی با این دو سطر آغاز میشود: «نام تمامی پرندههایی را که در خواب دیدهام / برای تو در اینجا نوشتهام». منتقدی گفتهست شروع هر اثر آشکارگرِ سرنوشتِ آن اثرست، حالوُهوای اثر را تابهآخر پیشنگری میکند. این شعر نیز بر همین قرارست. باقی شعر طرحمایههاییست بسط یابنده، مثل دایرههایی که بر آب در اثر اُفتادن سنگی از همان محلّ برخورد سنگ با آب باز میشوند تا در کرانهها ناپدید، که همین دو سطر را، مایهی نهفته در این دو را، در بستر متن گسترش میدهند: «تکرار میشود در دایره / تکرار وُ فاصله، تکرار وُ دایره، تکرارِ دایرهها در میان فاصلهها...»؛ نوشتنِ نامها برای یک «تو»؛ «تویی» که آدم وسوسه میشود او را مخاطبی غنایی، محبوبوار، ببیند. شاید بهخاطر تجرید یا انتزاعیبودنِ این مخاطب. وقتی حافظ، طبق همان سنّت «تجرید» (اسم بامُسمّاییست)، یا خودخطابی در آخرین بیت غزل، میگوید «حافظ از مشربِ قسمت گله بیانصافیست / طبعِ چون آب وُ غزلهای روان ما را بس» یا «حافظ اسرارِ الهی کس نمیداند، خموش / از که میپرسی که دورِ روزگاران را چه شد؟»، متن بر درونیترین تارِ صوتیای میزند که هر خوانندهای به اینجا که میرسد در خود احساس میکند، طوری که انگار حافظ روی به خود کرده ولی تمامی مخاطبان بالقوّهی غزل را صدا زدهست؛ نفْسی چنان ناب، انگار جوهری، که هرکس خود را با آن نفْسِ تجریدی اینهمان مییابد. آن «تو» نیز «تو» نیست واقعاً؛ مخاطبی که از سر تغنّی وُ مهر وُ دیگریجویی با او در سخن میشوی؛ خودست، که «تو» نامیده میشود؛ پیامی که خود از گذشتهی نامدار به آیندهی بینامِ خودش مینویسد، نامهایی که میداند در آینده از یاد میروند؛ «نام تمامی پرندههایی را که در خواب دیدهام»، «نام تمامی آنهایی را که دوست داشتهام»، «نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خواندهام»، «من نام پاهایات را برای تو دراینجا نوشتهام»، «برای تو در اینجا نوشتهام / تنها برای تو در اینجا نوشتهام.»
«هستی خسیستر از اینهاست»؛ هستی که همان زمان است خسیستر از این حرفهاست؛ نامها را تا آخرینشان از او دریغ خواهد کرد، زمان که آییناش فراموشی وُ غایتاش خاموشیست؛ زمان که اندامها را از هم میگلسد، از لبخندْ تنها اُستخوانی بر جا میگذارد، و هرچه هست را از فعلیّت هستی خالی میکند: «بنگر به مرگ وُ زندگی حافظ / حافظ چهگونه زیستناش نسبیست / ما هیچگاه نمیفهمیم حافظ چهگونه مرد / انگار مشت بستهی مرگاش را همچون فریضهی مکتومی با خویش بردهست.» نسبیست چون هرچیزی جز گذرندگیِ محضِ زمان نسبیست، تنها او مطلق است. معنای مرگ حافظ، در جایی از زمان که مدام دورتر وُ مبهمتر میشود، در خود پیچیده وُ پنهان شدهست؛ «حالا / از راهها که میگذری/ بنگر به چاههای عمیقی که من از آنها پایین خزیدهام / این چاهها دهان دایرهای دارند.../ امّا / پشت جدارهی این چاهها هم/ دف میزنند / دفهای کُردی / اینگونه من / از این جهان، به رؤیت خورشید رفتهام...» آن خودِ آینده، خودِ بینامی، در این چاهها، در این راهها، خودش را بازنخواهد یافت، او دیگر حتّا صوت هم نیست، فقط نورست، دیدار با خورشیدست، بهتمامی با زمان درپیوستهست، همراه زمان است، درونماندگارِ زمان، چون نور که زمانسرشتترین چیز در هستی است، و مرزهای غاییِ زمان را فقط اوست که میبیند. خودِ گذشته یکسره محو میشود، از او تنها صدای دایره وُ دف است که میمانَد، روزگاری چیزی نوشتن است که میمانَد، باقی همه از صافیِ زمان گذشته وُ تنیدهبهنور رفتهست؛ تنها صدای دفها ماندهست: «من این چکیدههای اوّل وُ آخر را هم / برای تو در اینجا نوشتهام». خودِ آینده هرگز خودِ گذشته را بهیاد نخواهد آورد، پلِ اراتباطی بین این دو را سیلابِ فراموشی تخریب کردهست؛ «گرچه روحام تبلورِ ویرانیست / امّا، ذهنام غریبترین چیزست...من حافظ تمامی ایّام نیستم / امّا / حتّا اگر بمیرم / چیزی نمیرود از یادم»؛ این حافظ حالا معناش مضاعف شدهست؛ هم حافظِ شاعرست و هم حافظهی شاعر؛ بیتی که میگوید: «عشقات رسد به فریاد، گر خود بهسان حافظ / قرآن ز بر بخوانی با چهارده روایت» دارد آن وجه مجازیِ اسم حافظ را بهنفع وجه واقعیِ آن – که حافظ یعنی حافظِ قرآن – به پسزمینه میراند و برعکس، وقتی مینویسد: «ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند / فضای سینهی حافظ هنوز پُر ز صداست»، دارد کلِّ وجود واقعیِ خود را در خدمت آن حافظِ مجازی درمیآورَد؛ پرانتزی هم باز کنم، این تجریدها یا خودنامیدنها که حافظ طبق سنّتِ غزلسُرایی در آخر غزلهایاش میآورَد، هربار در حالوُهواییست دیگرگون و در بیانی متفاوت: «حافظ اسرار الهی کس نمیداند، خموش! / از که میپرسی که دورِ روزگاران را چه شد؟ که نهیبیست بر خویشتن ولی انگار از زبان غیر؛ یا «گفت: حافظ! من وُ تو محرمِ این راز نِهایم / از میِ لعل حکایت کن وُ شیریندهنان» که باز جوری که انگار دیگری، خود را خطاب میکند؛ «حافظ از مشربِ قسمت گله بیانصافیست / طبعِ چون آب وُ غزلهای روان ما را بس» که در مصرع نخست حافظ خود را چون غیر وُ در مصرع بعد، گویی به خود آمده باشد، مستقیم خطاب میکند؛ و حتّا: «چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند / بدین درگاه، حافظ را چو میخوانند میرانند» که خود را تماماً سومشخصی دیگر میبیند؛ مثل خودنگارههای رامبراندست، همه از شخصی واحد، اثر به اثر، سال به سال، ولی هربار در جزئیات، زاویهی نور بر چهره، خطوط و شیارها، حالت نگاه، چندان متفاوت که انگار هربار فردی دیگر؛ بههرحال، حافظ وُ ایهام چندان مترادفاند که وقتی صدای شعر میگوید «حافظِ تمامیِ ایّام» نیست، یعنی، آن شاعر نامآور همهی عصرها، که ایرانیان زبان غیباش میدانند، این معنای ایهامانگیز هم به میان میآید که شعر روایتگر همهی تاریخ نیست، مگر چشماندازیْ خاصِّ خودش؛ تاریخی که از صافیِ حافظهی شعریِ او عبور داده شدهست، و در نوشتار او ابدیّتی یافتهست؛ در جدالِ با فراموشی، که نتیجهی آن از پیش معلوم است - غلبهی تاریکی - همین نوشتن است که هرچه حافظه غروب کند، باز او روشن میمانَد، و حتّا اگر حافظه «بمیرد» باز در نوشتار، در آن زیستجهانِ نشسته در متن، «چیزی نمیرود از یادش». نوشتهها، صداهای درونی که با متن در آگاهی میگسترند، حافظِ نامها هستند، و این خودِ گذشته، اگرچه میمیرد، غروب میکند، امّا نامها برای آیندهی نامباختهی خود نوشتهست؛ حرمتِ نامهایی را که روزی ذهنِ غریب او میشناخت، در همین نوشتن است که خواسته از گزند زمان حفظ کند، تا خودش، در نبودِ خودش، بتواند از خودش نشانی بیابد: «من سالهاست دور ماندهام از تو/ و میروم که بخوابم/ من پرده را کنار زدم/ حالا تو با خیال راحت / پروانهوار / در باغ گردش کن / من بالهای پروانهها را هم / با رنگهای تازه / برای تو در اینجا نوشتهام.» واپسین پیام، سفارش، که خودِ گذشته به خودِ آینده میکند؛ پیامی که دریافته نخواهد شد، سفارشی که پی گرفته نمیشود، آیندهای که پیش از رخدادن از گذشته خالی شدهست؛ فراموشی، این چهرهی بینقابِ زمان، بیرحمانه راه خود را میرود، و جز نیستی از پس قدمهاش چیزی بهجا نمیگذارد؛ آرزویی محال؛ و برای همین سرشتی تراژیک دارد چون راهی به بیرونِ زمان میجوید وُ نمییابد.