بر صفحه، مهرههای سفید، از عاج، از سفیدی ماه
بر صفحه، مهرههای سیاه، چون شب، چونان گناه، گناه
یک دست میبرد به جلو، یک دست میکشد به عقب
این میزند به آن و سپس، یک چند لحظه مکث، نگاه
فرصت برای اسب و وزیر، فرصت برای قلعه و فیل
فرصت برای رفتن به عقب، غیر از پیادههای سپاه
سربازها یکی و دوتا، بر صفحه واژگون و رها
دستان پشت پرده فقط در فکر فتح صفحهی جاه
در خانهای اسیر شدن، در حسرت وزیر شدن،
در پای قلعه زیر شدن، تنها صدای خاسته: «آه!»
سرباز و اسب و قلعه و فیل، حتی وزیرهای علیل
محکوم میشویم به حذف، ما مهرههای هر دو جناح!
بازی به نفع ما و شما، هرگز نمیشود به خدا
از جنگ چیست مانده بهجا؟ شاه سپید و شاه سیاه