تو زیبایی
و زیباییات تنها تیتر روزنامههای شهر شده.
هر بار
که به آینه دست میکشی
داستان غمانگیزی
در صفحهی حوادث
به ثبت میرسد.
میدانم
موهای تو، جای انگشتهای ظریفتری بود
و من
کارگر معادن الماس نبودم.
اما هر بار که خون جنازهای را میشستم
به لبهای تو فکر میکردم
که چند شاخهی انار را مکیدهاند؟!
من بازماندهی تمام مردان این شهرم
که هر شب به انقلابهای سیاسی بزرگی فکر کردهاند
اما همیشه نامشان
در ستون نیازمندیهای روزنامه نوشته شده.
بگو کدام قصه را
از حافظهی تاریخ حذف کنم
تا تو به خانهات برگردی
و به ماهیهای قرمز توی تنگ وابسته شوی.