رطوبت بر صورت مردگان جوی هُرهُر
غوغا میکرد
چون چشمی کور در ظلِ آفتاب
وقتی تربیت از هوای خنک
در حنجره بادگیر نمیافتد
این دم از هزار شکر اَندرش خالیست
پناه بر حسینیهی یوزداران
که چیزی در عربی بر سینه خنج میکشد
با حجم کافی دستهات
در پیالهی گلی قرار از نقش میبری
و قمقمههای قرمز عروس بیرنگ آفتاب
پارچهی کودری به کوک تو نهفت در غم
نوای برکشیده اتاق را در پوست
گُلرنگ صدای تو بود باران
در پرده اگر نوروزِ خارا به گوش میآمد
هیچ وزنی در خاک من نمیگنجد
و غمباد حرارت حرف را در گلو میبرد
اینبار که از زمستان من بیرونی
کلاغهای کاشی را شباهت میدهی
و هیچ ستونی از نور نمیبینی
تا شورش اَشک را بر مطبخ سیاه ببخشی
روی سفال کهنه پاهام به احتضار ایستادهام
تابوت آب باش
چندی از چکه میریخت
صدای کِل بر اندام تالار
دیگر نمیتوانم دستهایم را حول زیباییات نگه دارم
پشت درهای کوتاه
طنین کاملی از زنجیر نمیآمد
و این دیوار که در ریختن جابهجای کاهگل پیس است
نمیشود بهراحتی از کشکش کفشهای عزادار بگذرم
تا آسمان صورتی بر چشم تو خاک میبندد
گُردهای از ابر زیر سر میگذارم
لعنت بر این بهار که در جانم بیخ پیدا كرده است
نشتری تازه کمرگاه کوچه را حجامت میکرد
و آخرالزمان ما که تمامی ندارد
از ریشه در زلال آب دست داشتی
و بر جغرافیای واگیر من میپاشی
در سایهی این خراب برو
و بر فرح افتادگیام بیش بیفزای
بر سفیدی ترد بازوهام آهک دم میگذاشتند
کنار دیگهای تهگرفتهی نذری
رشتههای نازک هوا را حفاظ تو میکردم
از من رو میگرفتی اما به رواداری
استخوان نخودی پشت دست
از حاجتم باقی ماند
از مناقبی كه مهلت ديگر قبرستان بود
این چهره در هم ریخته
و این چادر شب حنایی را
که آستر گلهای مشکیجه میشود
شاهد مشکوک عشقبازیست
خاصیت خاک در موعد مقرر پوست
گریه مدام مچ پا را درشت میکرد
و زخمهای دهانم گیب میآورد
آنقدر آشنایی که از نزدیک تو میترسم.