پشت درختان پاییز گم شد
دخترمو مشکی
دست در دست شب تاریک
ذوقی برهنه
در او بود
و اشتیاق تمامی برگ ها
بوی تنش خاک را برآشفت
و نیازی زمینی
و ترانه ای که هرگام او می سرود .
پاییز آخرین روزهای خود را می نوشت
دست را بر دیوار می کشید
دختر مو مشکی
نه می خندید
نه چیزی می گفت
آستین شب را پیمود
تا پشت درختان
پاییز
گم شد.
درد تمامی رفتن ها تازه شد
و تمامی روزها .
آخرین روزهای پاییز بود
برگ ریز بود
دختر مو مشکی رفت
پشت وحشت تاریک شهر
و درد تمامی رفتن ها تازه شد .
خاک دیگر شوق خود را نداشت
نشسته ی دیروز
خمار خسته ای امروز شد.