خواب از سرم
نمیپرد
خوابم نمیبرد
شب است و
روز
یک مشت آفتاب و
مشتی تاریکی
میروی
برمیگردی
صدای گامِ در خود گریخته
سنگینتر از سکوت
در انفرادی میپیچد
دوباره
هیچِ درهم شکسته
پیوسته میشود
چه روزگار مختصری!
نسیم بهار
رد سرانگشتش را
از شیشهی گلخانه
پاک میکند.
بی وزنی
از انزوا
سنگینتر است.