صدا... رفت
دوربین و باقی هم
حرکت... میکند از مقابل صحنه پشت میکند
مبادا خیرگیاش به این طرف
جایی را ببیند که نباید
گفت: «مجالی برای زندگی
حتی زیر سنگهای عریان
به اندازهی کرمهای خاکی هست»
تو هم دستی تکان بده برای دوربین
لنزهای احاطه کردهات
و خودت که توی آینه لبخند منی
ای که بازوی تو شعبده
ای که تو دوست داشتنم
دستی تکان بده در بوق ممتد ماشینها
از تکیهگاه کوهها من نسخهی مؤنث ام
پیامبری راه آمده با سنگفرشها
یک لحظه که فحشی رکیک شده
ریخته از دهان منم
هر چه نشد بیان منم
ادامهی مصاحبه در کولهپشتی دخترکی ضبط میشود:
او سوپراستار روزهای «آلستار» من بود
رها شده در صفحههای رنگی تلویزیون
بیلبوردهای بزرگ خیابانها
در شهرهایی که کوچهی بعدی
به اندازهی یک ستاره دور بود
رقصی بود به ترتیب الفبا
در سلولهای تنم
ماهی که در دوری زیباست
تنها در دوری
باور بعضی چیزها جراحت مرگ است
پس زندهباد من! زندهباد او!
نپذیرفتن! کولهپشتی!
صدا برمیگردد
دوربین و باقی هم
از صحنه بیرون میزند
این طرف، خاموشیست.