فاصلهای هستم
میان دو کلمه
نفسی به هقهق افتاده
رنجی کشیده تا پای دیوار
شاخههایی رها در آسمان
قامتِ خورشیدی رنجور
که هر چه دست دراز میکند
برابرش آسمانِ آبی است
نوشته بود: فاصلهها چگونه برچیده میشوند
وقتی برابرش دیوار است
نگاهی از هیجان
میدانستم!
هر گام که پا میگیرد در سنگ
هر نفس که باز میگردد به قلب
هر تپش که عاشقانه مینشیند بر لب
کم میشوند فاصلهها
بیشتر میشود انتظار این دیدار
این رنجِ ناپایانِ آدمی که غم پایانش نیست
قصههای بیشمار که از نبودن نوشته شد بر بیستون
بر دشتهای خون
جنگلهای هیرکانی که قرار بود
عاشق را گم کند در خود
غاری که شبیه چاه بود
صدا در آن میرفت اما نمیآمد
آمدنش را به فراموشی سپرده بودم
من که روزها مینوشتم از دلهرهی قطرهای بازیگوش
لابهلای شاخههای جوان
من که همه ترس بودم از فراق
من که میخواستم برسانم تو را به شب
و آرزوی ماه که حسرت هماغوشی داشت
حالا گوشی زمزمهگَرَم
عشقی با لبخندهای بلند
آغازی از سر اجبار
که گاه به شکلِ هجرانی
به شکلِ زخمی به پهنای فاصلهها
از سطری به صفحهای غلت میخورد
میان نقطهها
ویرگولها
پرتاب میشوم به یک پایانِ باز
دورم میشوی
دور
دورتر از قلهای که ایستادهاش منم!
بر دنیایی که درنگ بود
جهانی پر از رازهای کشف نشده
حقیقتهای گمنامی که در انتظار کاوشِ تو نشستهاند
دقایقی که هیچکس نامی برایشان نداشت
تنها
رنجور
از صبحی هراسناک بر میگردم به اولِ تو
جایی میان دو کلمه
میان واقعیت ِ متن
جایی که لبخند آغاز جدایی است
و هر نگاه
هر بوسه...
فاصلهای غمگینم
میان دو کلمه...