فهمید دارم حسرتی، داغی، غمی فهمید
از حجم اقیانوس دردم شبنمی فهمید
میگفت یک جایی دلت دنبال آهویی است
فال مرا فهمی نفهمی مبهمی فهمید
این کولی زیبا دو ماه از سال میآمد
وقتی که میآمد تمام کوچه میفهمید
امسال هم وقتی که آمد شهر غوغا شد
امسال هم وقتی که آمد عالمی فهمید
او داشت هفده سال یا هجده... نمیدانم
میشد از آن رخسار زردِ گندمی فهمید
مو فالگیرُم... اومِدُم فالِت بگیرُم... های
فهمید دارم اضطرابی، ماتمی فهمید
دستم به دستش دادم و از تب، تب سردم
بی آنکه هذیان بشنود از من کمی فهمید
بختِت بُلنده... ها گُلو! چِشمون شیطون کور
راز تُونه گفتُم پرین و آدمی فهمید
هی گفت از هر در سخن، از آب و آیینه
از مهرهی مار و طلسم و هر چه میفهمید
با اینهمه او کولی خوبی نخواهـد شد
هـر چند از باران چشمم نم نمیفهمید
میخواند از آیینه راز ماه را اما
یک عمر من آوارهاش بودم، نمیفهمید