«چندین هزار امید بنیآدم»
دارد به باد می رود و با آن
تهماندههای زندگی من هم
دارد به باد میرود و با آن...
میدانم آفتاب نخواهم شد
سوسوی کوچکی بشوم کافی است
در دستهای کودک معصومی
گاهی عروسکی بشوم کافی است
پیوستهام به حافظهٔ تاریخ
در واپسین معاشقهٔ دوران
سرکردهٔ ملاحدهٔ دهرم
سرحلقهٔ زنادقهٔ دوران
سرحلقهٔ زنادقهٔ دوران
سرکردهٔ ملاحدهٔ دهرم
تقدیر من جهنمِ تاباد است
من قرنهاست با پدرم قهرم
میدانم آفتاب نخواهم شد
فانوس کوچکی بشوم کافی است
در جغدزار در هم یک کابوس
خواب چکاوکی بشوم کافی است
با بادهای دربهدر اسفند
راهی شدم به اول فروردین
تا سفرهٔ گرسنه ی دنیا را
مهمان کنم به ماحضر تدفین
با غنچههای آخر فروردین
راهی شدم که اول تابستان
چشم و چراغ رنج جهانی هم
جا خوش کند به سینهٔ قبرستان
میدانم آفتاب نخواهم شد
سوسوی کوچکی بشوم کافی است
یک اسکناس کهنهٔ تاخورده
در دست کودکی بشوم کافی است
شاعر به باد رفته و با شاعر
چشم و چراغ رنج جهانی هم
با او به باد رفته و بعد از او
چندین هزار امید بنیآدم...