میکنم فکر میکنم
فکر میکنم فکر میکنم
فکر میکنم فکر میکنم
نه
نمیشود
به هرچه فکر میکنم نمیشود
دالایلامای فکر من
شهید میشود
گاندی
گدا میشود
بهجای خدا
مصدق
هر بار که آفتاب طلوع میکند
یکبار
سقوط میکند
و باز هم
باز هم نمیشود
هر که میشوم نمیشوم
هرچه میشود نمیشود
نمیشود
که چند کابویِ جوان
از آمریکای سرخپوستیهای تو
از یک وسترنِ سیاهسفید
با اسب
حمله کنند به تو
تو
با پلک هم تکان نخوری
با قلب هم نزنی
به هیچکدامشان
هیچ
هیچکدامشان
نچ
نه
نمیشود سیبل مقابل جهان شوی
با تمام آدمها
و تیرِ هیچکس خطا نرود
حتی آنها که تفنگ ندارند (یادشان رفته)
حتی آنها که دست ندارند (یادشان رفته)
حتی آنها که به دنیا نیامدهاند (یادشان رفته)
حتی آنها هم
درست زده باشند به خال سیاه
به قلب تو
و قلب تو
هنوز چیزی داشته باشد برای زدن
مثلاً
قطعهای آرام
به نام رومنس
یا تمام سمفونی پنجم بتهوون را
این همه شعر را نمیشود
نمیشود یک نفر گفته باشد
به کسی
آن یک نفر هم تو
آن هم تنها
خواستم بگویم
رضایِ صارمی کم است
خیلی
دیدم خدا کم است
خیلی
مثلاً این روبهرو
این کوه
قسمتی از قلبت باید باشد
وقتی
سنگ میزند
به جهان
جهان
باید فقط کمی باشد
از جمجمهی کسی که دارد فکر میکند
و دارد فکر میکند
فکر میکند فکر میکند
فکر میکند فکر میکند
هر که فکر میکند
به هر که فکر میکند
هر چه فکر میکند
به هرچه فکر میکند
نمیشود
جهان
دیگر
جهان
نمیشود