ساکن یک جهان آواره
توی منظومهای پر از زندان
سرم از چرخ/گیجههای زمین
میرود روی دندهی هذیان
در تنم xهای رو به سقوط
پرم از اتفاق زن بودن
خستهام از طبیعت و ژن خوب
میروم تا بمیرم از انسان!
وسط خانهای که خوابم را
برده با اتهام بیداری
تختخوابی شبیه زن بودم
پر از آغوشهای اجباری
خسته از خواب موریانهزده
پدر آغوش تازهتر میخواست
مادرم یک تن اضافی شد
یک شب افتاد توی انباری...
میروم سمت مبتلا نشدن
کیمیا بودن و طلا نشدن
هی فرار از فرار کردن تا
تا رسیدن به آشنا نشدن
هی کلنجار توی آینه که...
خفه کن لولهی تفنگت را
خشمِ تفْ واژهی فشنگت را
حبس کن تا به کودتا نشدن!
بچکان نطفهی خزان را در
گل پوچی که مانده در مشتت
نعش خاکستری پیچکها
در زمستان موی پر پشتت!
رد پای هزار اسب بخار
بر نفسهای سرد یائسهات
زن جادوگر طلسم شده
راز میبارد از سرانگشتت...
زندگی در سکون آکواریوم
خیره بر موجهای اقیانوس
آه ای ماهی همیشه کبود!
گریه کن با شمارش معکوس
بمب صدها گلوی بغضزده
مانده در خندههای بیخطرت
کی به خاطر میآوری خودرا
روی تخت کدام اختاپوس؟
خسته از این هویت مجهول
میروم در خودم هبوط شوم
جان بگیرم به پای جاذبه و
سیب گندیده را سقوط شوم
بدمم مردگان عیسی را
نیل باشم به سینهچاک شدن
کشتی نوح را به گل ببرم
بعد راهی قوم لوط شوم/
ژانر وحشت، سکانسهای عجیب
زن، طبیعت، در آشپزخانه
گریه با شیر آب وامانده
بعد قیچی و موی مردانه
بعد حرکت به سمت ویرانی
بغض بیگ بنگ و انفجار اتم
زن پرید از بلندی این شعر
خون چکید از حقوق ماهانه...