باد وزیده است و
موهبتِ خاک،
تقدیر محتوم بیایان است
افشان، میان بُهتِ پیراهنی که رود را با خود
به سمت مسرّت سطوح می َبرَد.
تو بودی آیا
آن جرعه ی قدسی که فلق را
از آتشِ لاله ناکِ سپیده دم گذر می داد؟
آن پیکری،
که سرد بود و آشنا
وقتی میان شوره زاری از مِه گم می شد؟
من، سرشت آفتابم
و فوّاره های خون
گرداگرد گیاه
حضور جاودان آن پرنده بود، که قلبی جز مزار نداشت.
فریاد کُن
طعم فرسوده ی قطرات را در باران
آنگاه که بانگِ بنفشه ها و تربت ها را سَر می دهند.
فریاد کن ساحت فوّاره ها را در آینه
و یورش سنگهای فرو رفته در آرامگاه رود
و برقِ پرهیزِ نجوای فرشتگان را وقتی از جسم سخن می گویند.
من،
نظاره گر زائرانِ این خاکم
نظاره گر مزاری
که قلّه ی لغزان پاشنه ها را
به سوی پیشانیِ بی زوالِ آسمان می بَرَد.
برگ ها و انوار در گذرند
و تنها پیکره ی امواج می دانند، آن کُنده ی رها بر پیراهنت، زانوان من است
و آفتابِ گرادگرد شاخه ها،
نقشی ست که آه بر نمی آورد. همان
و آفتابِ گرداگرد فوّاره،
همان قطره ایست
که آه بر نمیآورد.
و آفتابِ گرداگرد پیراهنت
همان شوره زاری ست
که آه بر نمی آورد
اما بر فراز مزارها، چکّه می کند.