میان جمله – اینجا – که جنینی سرخ و معلّق در دوات بچرخد و
ارّابهای به شهرِ بازی بچرخد و - بَعد
سوارِ ارّابه – جنازهای بچرخد
دستانی که بلند میشوند میانهی جمله
لبهای آغشته به جوهرِ خودکار
مردی سوارِ مرکبِ چوبین و - بَعد
صدای گریه، زیر گنبد،
برای ابد.
تنی که - چون بازجُستی در کار نبود-
هر کوچه در صراحتِ خون غلتید
و از هر کوچهای که میگذشت، داشت
به نحوی در صراحتِ خون میغلتید
چرا که انگشت کرده بودند در جهان و
دهانِ باز میجستند
پس با دهانِ باز میغلتید
***
کیفش را توی جامیزِ همین سطر میگذاشت
کودکی که در کلمات همین شعر بالید و
حالا سوار گریه از انتهای همین جمله، دور میشود
در خفیهگاهِ میانِ دو سطر، چکهچکه بر زمین میریزد و
از انتهای بند، تا ابد، به خانه برنمیگردد
***
از لولههای نفت، بیتهای مسعودِ سعد، رد میشد
و روی میزِ مذاکره، مفاخراتِ خاقانی،
تا آرنج به خونِ طاهره آغشته بود
از دروازهی رَزان کاروانِ جنازه درمیشد
و فرودِ شارستان، بادِ بینیازیِ خداوند بود مُدام
که پایهای فروتراشیده را تکان میداد
امّا صدای گریستنِ با درد،
گریستنِ بیجَزَع،
در بادِ وزان، ازدحامِ صدا
مادرانِ شمایلی یکسان.
***
شهادت به چیزی نداده بود
پس به فارسی، «کشته» بود و در زبانِ عرب، «مقتول»
و خونش که معنای تازهای نداشت
در کوچههای مشروطه جاری بود
و تنش را طوری به سایه تراشیدند
که در سطرِ تقدیم شعر،
تنها اسبی بیسوار شیهه میکشد
***
نوکِ قلم را گرفته بود بهجای پستان و میمکید
قد میکشید و صدای گریه، نظم سطرها را به هم میریخت
اینک که از روشنانِ فلک فقط،
دخترانِ نعش به دید میرسند و
از رواحلِ نقره – تنها
منازلِ تاریک
- این سمت
منخرینِ رمکــرده از بـوی خون و
آن سوتر
عابریـنِ خطخورده از صراطِ سنگ –
وقتی که سر به نظاره فراز میکنیم
با کبوترانِ مُرده، فروهشته از قنارهی ماه
با حفرههای هول، با چشمهایمان، چه کنیم؟
***
پس، ماییم
زاجرانِ شکیبنده
هزار بال، در هیأتِ یکی پرنده
و هزار دست، در اثنای یکی آستین
آنان که به انتقامِ عشیره
جَلدی نمیکنند
ماییم، پس
آلاتِ قتّاله، فرومایگانِ رجّاله، رقّاصههای روسپی
پیادگانِ بیسامان، مُشتی غوغا،
امّا زنهار
روزی که بگذریم از جلگههای طاقت.
جلدی نمیکنیم امّا
زنهار.