شب هنگام،
از تنگ حادثه آمدند به گریه
دختران قبیله
پیچیده غم در رخسارشان
با بوی علف و حادثه
با زخم و درد و اشک
به من گفتند:
آن شب بوی سرخی که رهگذر غریب
در د ستان زخمیت نهاد
از آن
آن دو چشم عاشق منتظر بود.
من شب را نیافته بودم
وداع را نیز
باد پیچیده و سیاه میرفت
میریخت،
رنگ به رنگ برگ
بر آستانهی خانهام
که کلیدش در خاک سیاه گم شده بود
باز میگشت طوفانزا
و من میخواندم
آه ای تهاجم مرگ
آن قامت سبز چگونه شکست
و آن دو چشم عاشق، چگونه خواهند یافت
خاک تن مرد خسته را
بوی شببوی سرخ را
که در شب،
بر نا گفتهها چراغ افروخت
و عطر پاشید بر همهجا
آیا همیشه رنگ عشق سرخ بوده است
و دست تمام عاشقان زخم
من نیافته بودم
لحظهی ناب بودن را
عشق در من بود
حس در من بود
دل در من بود
اما، من بیمن بودم
و آن حضور اثیری دوستداشتن
میخواند ترانهي بزرگ وداع را
شرم غریب عشق را
اندوه شب بوی سرخ را
و پاک می کرد به گریه
زخم دستهای شکسته را
و میداد کلید خانهام را
به دختران قبیله
دختران حادثه
دختران زخم و درد و اشک
و میماند، تا باد عبور کند
بپیچید، بریزد
رنگبهرنگ
برگ
بر در خانهام
کلید خانهام گم شده بود
حسرت دلم نیز همینطور
بر پشت پنجره خانهام
تنها دو چشم در انتظار بود
دو چشم،
با شببوی سرخی بر گلدان.