درد که بیاید
به ساعت کاری ندارد
مینشیند بر بام
مثل برف.
میخواهی بِکَنی از این شهر
اما رودها همه خشکند
و آن درخت شبیه روزهای آخر پدر است
و من نفهمیدم
تنها جان دادن
روی تختی که هیچ خاطرهای ندارد
چگونه تو را به آغاز میبرد
به وقتی که ایستادهایم زیر ناودانها
و جنازهی برادر
جرئت نکردم به چشمهایش نگاه کنم
که زندگی را دوست داشت
و رودها را.
تو از گویش جوانههای گندم چه میدانی، ای مرگ؟
از نغمهی سنگریزهها و
سرمستی ماهیان کوچک.
عزیز دلتنگ به خاک نسپردهای
که بدانی
این جنگلهای بنفش
امتداد چه رگها و آرزوهایست
تا بدانی درد چگونه رسوب میکند
به عصبها
عصبهای بیزمان
و باران...
در باران چیزهای زیادیست برای بیقراری
بوی خاک
و پدر
که در دود سیگار عروج میکرد
به شنهای روان
به هیمههای خشک
و رودی که از پیشانی برادر میگذشت
نحیف
پر از ماهیهای سرخ کوچک.
به رگها
رگها؛ این تونلهای آبی
چگونه از آن گور سرد نقب میزنند
به درخت
به روزهای آخر پدر
به دختری که ایستاده دور از جمعیت
با تمام برگریزانهای پاییز
در روسریاش
باید ایستاده باشی زیر ناودانها
که بدانی
زندگی خشنتر از شورهزارهاست.