شهر را تکهای چشمهات
خفه میکند در شعر
در همین سطرها
که در حال انقلابی دوباره
در نهایت سطری
مثلاً روزنامهای که تیترم بخوانی
یا پخشم کند کانالی
این کلمات با چکمههاش تخت را
از زیر به رو به بغلخوابی
به انفجار حنجره و
با طعم لهجه
بریزد در «جملههای پر از تو!»
شکلِ بلندِ تو
در سایهاش یقهاش صاف میکند
حنجره در شکلهای شکنجهگری از گونهها
به لبهای من مرگ بریزد
بعد دوباره به لب برسد این کلمه
کات!
به سکانس بعدی مردی
شبیه زنی در بیداری
که حافظ میخواند
خیالت مرا در بغل
و عطر از اتاق پر میشود.
چِکم میکنی و
بر میگردی
خاموشی خانه
شیر گاز
و از من بیرون میزنی
از بینهایت سطری
که باران کوچه را
و عذاب از تعطیل ماندن گلفروشیها
و عبور کنم از گلهای صورتی پیرهن تو.
تَرس از
تراسِ
پایینِ
همین ساختمان ِ
رفته در عطرِ عمود در هوا
و زنی که چشم دارد این هوا
و اسپند دود میکند هر روز
و به دیوار اتاقم
دوباره زل میزنم
و چشمی که دارد از خوشگلیاش می ترکد
هجوم زردی
که از قاهقاه ظهرهای پاییز بود
و عصرها درِ خانهشان
در اجرای دیگری
آخ از این عذابها که برایم میآوری
از این ولتاژِ بالا که در سر دارم
آخ دارد آخ
مویرگهام را شیار به شیار
تراس به تِراس
طبقه به طبقه میترکاند
و «یکی» از رگهام میگذرد
به من
به منطقه
به سیکلهای منظم حضورت
در
با/بی طبقه میکُشدَم
نفسم می بُـــــرَد.
ای لفاظی باران در بهار بر تابوت بیروح زمین
که پلکان به پلکانِ مرا می دَری
عطری به لهجهی دریا
میپراکنی میکنی جنوار
میترسی از غرق شدن
در سطرهای مطنطن در راه
بینظمتر از
موهاااات در باد
پریشانتر از این شعر...
در همین سطرها
که در حال انقلابی دوباره
در نهایت سطری
مثلاً روزنامهای که تیترم بخوانی
یا پخشم کند کانالی
این کلمات با چکمههاش تخت را
از زیر به رو به بغلخوابی
به انفجار حنجره و
با طعم لهجه
بریزد در «جملههای پر از تو!»
شکلِ بلندِ تو
در سایهاش یقهاش صاف میکند
حنجره در شکلهای شکنجهگری از گونهها
به لبهای من مرگ بریزد
بعد دوباره به لب برسد این کلمه
کات!
به سکانس بعدی مردی
شبیه زنی در بیداری
که حافظ میخواند
خیالت مرا در بغل
و عطر از اتاق پر میشود.
چِکم میکنی و
بر میگردی
خاموشی خانه
شیر گاز
و از من بیرون میزنی
از بینهایت سطری
که باران کوچه را
و عذاب از تعطیل ماندن گلفروشیها
و عبور کنم از گلهای صورتی پیرهن تو.
تَرس از
تراسِ
پایینِ
همین ساختمان ِ
رفته در عطرِ عمود در هوا
و زنی که چشم دارد این هوا
و اسپند دود میکند هر روز
و به دیوار اتاقم
دوباره زل میزنم
و چشمی که دارد از خوشگلیاش می ترکد
هجوم زردی
که از قاهقاه ظهرهای پاییز بود
و عصرها درِ خانهشان
در اجرای دیگری
آخ از این عذابها که برایم میآوری
از این ولتاژِ بالا که در سر دارم
آخ دارد آخ
مویرگهام را شیار به شیار
تراس به تِراس
طبقه به طبقه میترکاند
و «یکی» از رگهام میگذرد
به من
به منطقه
به سیکلهای منظم حضورت
در
با/بی طبقه میکُشدَم
نفسم می بُـــــرَد.
ای لفاظی باران در بهار بر تابوت بیروح زمین
که پلکان به پلکانِ مرا می دَری
عطری به لهجهی دریا
میپراکنی میکنی جنوار
میترسی از غرق شدن
در سطرهای مطنطن در راه
بینظمتر از
موهاااات در باد
پریشانتر از این شعر...