نخواب گرچه چراغ اتاق خاموش است
بزن کلیدِ امیدِ چراغ خوابت را
بتاب بر شب تاریک ِ خواب خود، هرچند
گرفته ابر بداخلاق، آفتابت را
بخوان که اهل شب از خواندن تو ناچارند
سیودو حرف به آزادیات بدهکارند
نمیر تا جسدت را به خاک نسپارند
نخواب تا که نبینند باز خوابت را
تو درد مشترک و رنج محترم داری
غم تفنگ نداری، غم قلم داری
دکان نداری و انبار درد و غم داری
جدا کن از صف سوداگران حسابت را
به کوه میرسد آواز خستهی من و تو
شکستهاند دو قلب شکستهی من و تو
بمان که تا اثر سیل جاری از سر کوه
خرابتر نکند خانهی خرابت را
صلیبی از کلماتت به دوش بخشیدند
هزار مرده به پای صلیب رقصیدند
گریستند به حالت، ولی نفهمیدند
حواریون تو معنای اضطرابت را
بزن دو واژه به پود و بزن دو زخمه به تار
بباف جمله و آویز کن به چوبهی دار
ببند محکم و زنجیر کن فریدونوار
به دور گردن ضحاکیان طنابت را
به بند باش، که شاعر به بند خرسند است
زمین در اوج کمالات، کوه دربنداست
رهاست هر که از این بند، ناهنرمند است
رها کن از خبر بندها کتابت را
به طبع موزونت عشق را قوام بده
شبیه سیگارت شو، بسوز و کام بده
بهجای فحش، به این دشمنان سلام بده
بگیر از حسد دوستان جوابت را
صبور باش که روز حساب در پیش است
پس از سیاهی شب آفتاب در پیش است
پس از قیام تو صد انقلاب در پیش است
به نسل سوخته بسپار انقلابت را