در رؤیاهایم
من میباریدم و باران میبارید.
در همهی بیخوابیام
تو باد را
به میهمانی گیسویت خوانده بودی
و یا باد
دست از میهمانی آن پریشانی
بر نمیداشت.
تو درخت را بغل کرده بودی
و یا درخت
در آغوش تو میسوخت چه میدانم.
اما میدانم
چون خاک در رؤیای نم
پُر از صدای حسادت و افسردگی بودم.
این رؤیا
نمیتواند از تبِ دیشب بوده باشد
که تمامِ سال
تب پشت تب
از مچ دستم
دست بر نمیدارد.
چشمهی شاهآباد* بود و سرکشی چشمت
و موج هایی پهلو به پهلو
که نفس ِ آخرشان
از دود بر میآمد.
دیشب در حریم طاقبازِ بیخوابیام گل کرده بودی.
اشکهای سحرینهام
از آنهمه بلند بالایی و
از بوی یاسهای آن خیابان چکه میکرد.
باید این گریهها را
سر بر درختی که تکلیفش را نمیدانست و نمیدانم
سحرگاهی کنم
شاید برای گلاب مقدسِ معابد
آبرویی دستوپا کرده باشم.
صدای چرخِ گرگومیش ماشینها
به پنجره و پرده میکوبد
سوتِ کارخانه هوا گرفته است
زنگ مدرسه مرا صدا میزند
اما،
من باید به سمتِ رؤیایم بروم که
خیابان و درخت
زیرِ پوستم
از گریه دست بر نمیدارند.
* سرابی معروف در شهر خرمآباد
که اکنون آن بغل باز را ندارد. و با حصار سر میکند.